بارانی بر خزان خاطرات

باران می بارد بر مزار دلم

 

باران می بارد بر سقف خانه من

 

سقف خانه من شیشه ای ست

 

دانه های باران را حس می کنم

 

باران بر سرزمین دلم می بارد...

 

خاک خشکیده دلم بوی بهار می دهد

 

باران بوی مهربانی است

 

باران بوی صمیمیت پدر است

 

پدرم با جوانه ها سبز می شود

 

پدرم همیشه بر دل من زخم می زند

 

نوای نی پدرم همه خانه ما را گرفته است

 

باران می بارد بر سقف شیشه ای من

 

و همه زندگی مرا می شوید

 

تمام خاطرات زندگی از برابرم محو می شود

 

و تنها خاطره بلند پدرم بر صفحه دلم نقش می بندد

 

هوا سرد است و باران می بارد ولی گرمای نگاه پدرم همه اتاق مرا گرم کرده است

 

پدرم مدتی ست که از میان ما پر کشیده است

 

ولی هیچ وقت مثل اکنون بر زندگی حضور نداشته است

 

تن سرد پدرم روی تخت بیمارستان بود ولی نگاه نافذ و روح گرم پدرم همچنان همه سرمای زندگی ام را پر می کند

 

باران می بارد و تمام هستی من در برابر روح پدرم به زمین می ریزد

 

باران می بارد، باران شرمساری در برابر همه مهربانی های پدر، تمام گذشته من بر شوره زار دل خشکیده ام...

 

باران بوی پدرم را می دهد

 

باران می بارد...!

 

 

پی نوشت:

 

پدر ای قبله من ... ای نفسم ... ای راه سعادتم !  از وقتی تو رفتی از همه دنیا بریدم...

 

.........................

 

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی

بی تو در ظلمتم، ای دیده نورانی من

 

(پروین اعتصامی)

 

 

بی تو به سر نمی شود...

می نالد این دل در هوای تو هر لحظه

 

بغض و غم و دلتنگی و تنهایی در سکوت هر شب...

 

همچون آتش شعله ور تا صبح سحر در سینه می فشارد

 

سکوت هر شب می نویسد از تمام شمع های امیدی...

 

که در دهلیز قلبم بی تو خاموش مانده اند....

 

بی قرار و محزون فرو می کنم سر در گریبان خویش هر شب

 

مچاله می کنم دیواره قلبم را از تمام غصه هایی که پیچک وار به چهره ام پیچیده اند

 

روزهایی که هیچکس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست

 

تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم،

 

در آغوش گرفتن قاب عکس هایت و خیره ماندن بر لبخند هایت است

 

حالا هر پنجشنبه که می شود من و گریه و خاطره ها جمع می شویم دور نبودنت را...

 

برای دیدنت بی تاب و گریان می شوم...

 

در اشتیاق دیدنت همه وجودم، قلمم، کاغذم، همه و همه به وجد می آییم

 

اما... افسوس که دست نیافتنی شدی...!

 

تنهایی ام را زیر سقف پر غبار شهر پنهان می کنم

 

تمام روزهای نبودنت را آه می کشم...

 

آه.... که این دلتنگی های مرا هیچ بارانی آرام نمی کند...

 

ای كاش اين محنت سراي پر از درد و رنج را استراحتگاهی مي بود تا در هواي ديدنت لختی بيارامم

 

افسوس...!!!

 

......................

پی نوشت :

 

بهار بی تو چه بی رنگ است امسال ... چون زیباترین آهنگ زندگی من متوقف شد و آن صدای قلب تو بود...!

 

بی تو هوای دلم همیشه دلگیره...

 

غمنامه پدر

دلم گرفته پدر...!

 

کلمات ذهنم را به یغما برده اند

 

اکنون قلب من آرام نیست

 

واژه ها برایم غریب است نمی دانم چه بگویم ... نمی دانم...!!

 

هرچه می گذرد سخت تر می شود

 

من چقدر فقیرم که هیچ وقت با تامل تو را نگاه نکردم

 

تمام لذت عمرم در این است که تو  همیشه در کنارم باشی

 

من چقدر دیدنت را دوست دارم

 

این روزها دلم اسیر غم شده، روزگار تلخ و نفس گیر، انگار به من پیری هدیه می کند

 

تو نمی دانی پدر ! با حال نداری تو چه بلایی بر سر دلم آمده است

 

این دل رمیده من با هیچ چیزی نه آرام می شود و نه رها...!

 

فقط لبخند تو را می خواهد ... حضور تو به من نفس می دهد....

 

تو بگو ای گنج نهان ، همه تاج سرم ... ای همه بال و پرم

 

اگر تو نباشی از میان این همه موج های سهمگین روزگار...

 

چگونه کشتی زندگی را به ساحل آرام برسانم؟

 

تو نباشی من از دوری تو جان می دهم ای دردت به دلم...

 

تو نباشی من زمین گیرترم

 

لحظه هایم با حضور آرامش بخش تو زیبا می شود

 

تو نباشی من و این پنجره ها همچون برگ پاییزیم

 

چگونه برایت بگویم که بدانی این روزها چه حالیم !؟

 

آه پدر اگر بدانی ... چشمهایم چطو دریاچه غم گشته

 

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است

 

این روزها یواشکی که نگاهت می کنم

 

صدای خسته و بی رمق تو مرا آشفته حال می کند

 

ای دردت به جانم ... همیشه با من بمان...!

 

تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

 

کلمات ذهنم را به یغما برده اند

 

اکنون قلب من آرام نیست

 

واژه ها برایم غریب است نمی دانم چه بگویم ... نمی دانم...!!

 

هرچه می گذرد سخت تر می شود

 

من چقدر فقیرم که هیچ وقت با تامل تو را نگاه نکردم

 

تمام لذت عمرم در این است که تو همیشه در کنارم باشی

 

من چقدر دیدنت را دوست دارم

 

این روزها دلم اسیر غم شده، روزگار تلخ و نفس گیر، انگار به من پیری هدیه می کند

 

تو نمی دانی پدر ! با حال نداری تو چه بلایی بر سر دلم آمده است

 

این دل رمیده من با هیچ چیزی نه آرام می شود و نه رها...!

 

فقط لبخند تو را می خواهد ... حضور تو به من نفس می دهد....

 

تو بگو ای گنج نهان ، همه تاج سرم ... ای همه بال و پرم

 

اگر تو نباشی از میان این همه موج های سهمگین روزگار...

 

چگونه کشتی زندگی را به ساحل آرام برسانم؟

 

تو نباشی من از دوری تو جان می دهم ای دردت به دلم...

 

تو نباشی من زمین گیرترم

 

لحظه هایم با حضور آرامش بخش تو زیبا می شود

 

تو نباشی من و این پنجره ها همچون برگ پاییزیم

 

چگونه برایت بگویم که بدانی این روزها چه حالیم !؟

 

آه پدر اگر بدانی ... چشمهایم چطو دریاچه غم گشته

 

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است

 

این روزها یواشکی که نگاهت می کنم

 

صدای خسته و بی رمق تو مرا آشفته حال می کند

 

ای دردت به جانم ... همیشه با من بمان...!

 

تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

 

 

پ.ن:

 
1- پدر یعنی دلگرمی، صمیمیت و مهربانی ... پدر یعنی تمام هستی ام
 
2-  یاد ایام کودکی و درس و مدرسه بخیر
 
این روزها مکررا یاد آن انشایی می افتم که معلم می گفت بنویسید سر خط...
 
تابستان خود را چگونه گذراندید؟
 
...

میان پرده وبلاگی

یکی از عرفای بزرگ می گوید: «اگر انسان رابطه خوبی با خدای خویش داشته باشد خدا خودش افرادی را مخفیانه مامور می کند که برای رفع مشکلات او و انجام کارهای او تلاش کنند»

ظاهرا اگر حمل بر خود ستایی نباشد ما از آن بندگان خوب خداییم چون بعضی ها بعد از کلی تبلیغات در سایت ها و هزینه کردن مبالغی، سایت یا وبلاگ خود را به همگان معرفی می کنند و به دنبال افزودن طرفداران و علاقمندان خود هستند

اما ما متاسفانه به دلیل کمبود شدید وقت و نداشتن فرصت کافی برای کامنت گذاری و پاسخ دهی به کامنت ها و شرمندگی از دوستان بزرگوار، به لطف خدا طرفداران گمنام و متواضعی داریم که نمی خواهند نامشان حتی برای ما فاش شود که مرتبا بدون اطلاع ما در اینجا و آنجا از طرف وبلاگ ما نظر می دهند و  کامنت می گذارند و برایمان طرفدار جمع می کنند و این امور باعث شده محبوبیت خاصی در میان وبلاگها پیدا کنیم و آمار بازدیدهای وبلاگ ما با الهامات غیبی به طرز اسرار آمیزی افزایش یابد البته آمار وبلاگ هیچ اهمیتی برای ما ندارد ولی در زندگی از این اتفاقات ناخواسته خدادادی زیاد رخ می دهد.

در اینجا از این دوستان گمنام و یاوران پنهان نهایت تشکر و قدردانی خود را اعلام نموده و برایشان اجر اخروی بسیار آرزومندم و امیدوارم در غرفه های بهشتی مهمانان گمنام بسیاری بر سر و رویشان فرو بریزد و از شادی در پوست خود نگنجند و خدا هرچه می خواهد به آنها بدهد.

ما می خواستیم در کامنت گذاری مخفیانه از کسی تشکر کنیم اما دیروز یک مورد دیگر به آن اضافه شد که بابت آن هم باید تشکر کنیم آن عبارت است از شسته شدن ناگهانی و مخفیانه ماشین ما توسط یکی از همسایگان که این نیز به آن امدادهای غیبی اضافه شد حالا ما ماندیم از چه کسی تشکر کنیم...

اگر کسی هم خواست به این یاوران گمنام بپیوند خود داند و خدای خویش و اجرش با پروردگار خویش...

من کیستم؟

فکر و روح خسته نمی تواند نوشته های ناب بیافریند

امروز سر زدم به سرزمین بر باد رفته ام

خودم را نقد کردم

کسی که هیچکس نیست...!

نوشته هایم بوی ناب عطر یاس نمی دهند

انگشتانی تازه می خواهم...

برای دیگر گونه نوشتن...!

انگشتانی که به بلندای بادبان های برافراشته در دریای طوفانی

 تا الفبایی نو بیافریند...

الفبایی که حروفش به حروف هیچ زبان دیگری مانند نباشند...!

می خواهم از حصار واژه ها بیرون بیایم

مانند کرم ابریشمی که از پیله در می آید....

می خواهم خودم نباشم

چشمانی دیگر می خواهم پاک و زلال و شسته از رنگ و ریا

تا از دریچه های آسمان به اعماق وجود خویش بنگرم...

هستی خویش را بدون نقش و نقاب ببینم و دریابم که کاهم یا کوهم یا پر پرواز دارم

چشمه ای کوهستانی ام یا برکه ای کوچک و تنها یا مردابی دور افتاده و خاموش....

باز مانده از کاروانی سبکبار و یا خاکستری در آغوش طوفانها

سرگردان کویر زندگی...

لبخندی بر لبان کودکی یتیم یا ستاره ای در قلب آسمان

شاخساری بی میوه یا میوه ای نارس و خام...

آشیانه ای خالی از پرندگان یا پرنده ای نالان و بی تاب و بی آشیان

بگذار در خلوت تنهایی خویش چون شمعی آب شوم

و آن گاه مانند پریان دریایی از اعماق وجود  خویش سر برآورم

 

و چون نسیمی کوتاه در آغوش آسمان محو شوم...

 

 

پی نوشت:

در گوش من حدیث بهار بخوان ... باران که بیاید شايد برگردم...!

 

 

سرگذشت پریشانی

انسان چه سرگذشت پریشانی دارد...

 

در انبوه سایه ها در جستجوی گمشده ی خویش است...

 

آری دل فریاد برمی دارد که...

 

عمریست بر سر بیراهه ها نشسته ام

 

شايد غباري از تو مرا مست كند...

 

شايد....

 

پروردگارا...!

 

روح مرا به مرحله ای برسان که در آن مرحله بتوانم بدون کلام با تو حرف بزنم

 

 

افق های نا پیدای ذهن آدمی

شفاف و آرام، به دنیا می نگرم و می گویم: همه ی آنچه می بینم، می شنوم، می چشم، می بویم و لمس می کنم، آفریده ی ذهن من اند.

 

خورشید در کاسه ی سر من طلوع و غروب می کند. از یکی از معبدهایم طلوع می کند و در دیگری غروب...

 

در سر من است که ستارگان می درخشند؛ اندیشه ها، آدمها و حیوانات، در ذهن بی ثبات من، به گشت و چرا مشغول اند؛ آوازها و گریه ها صدف های پیچان گوشهایم را پر می کنند و لحظه ای هوا را توفانی می سازند.

 

با نابودی سر من، همه چیز- آسمانها و زمین – ناپدید می شوند.

 

ذهن فریاد می کشد: "فقط من وجود دارم!

 

در ژرفای سلولهای ناپیدای من، حواس پنج گانه ام به کار مشغولند؛ آنها نخهای زمان و مکان، اندوه و شادی، و ماده و روح را می ریسند و رشته ها را دوباره پنبه می کنند.

 

همه چیز چون رودی در پیرامونم پیچ و تاب می خورد،می رقصد و چرخ می خورد؛ صورتها همچون آب می لغزد و آشوب ازلی زوزه می کشد.

 

اما من- یعنی ذهن- صبورانه، دلیرانه و متین، با سرگیجه، به صعودم ادامه می دهم و برای اینکه سکندری نخورم و سقوط نکنم، بر روی [منحنی] این دَوَران ذهن، علامتهایی می گذارم؛ بر روی این مغاک، پلهایی می بندم و راه هایی می گشایم.

 

با متانت و صبوری سعی خود را می کنم، در میانه ی پدیده هایی که خود آفریده ام، گام بر می دارم و برای راحتی خودم، بین آنها تمایز قایل می شوم، آنها را با مفهوم قانون متحد می کنم و به نیاز های شدید خودم گره می زنم.

 

این منم که نظم را بر بی نظمی تحمیل می کنم و به آشوب ازلی صورت می بخشم - صورت خودم را.

 

نمی دانم آیا در پس این نمودها، حقیقتی پنهان و برتر از من هست و جریان دارد یا نه؛ و نمی خواهم بدانم؛ برایم اهمیتی ندارد. من انبوه پدیده ها را می آفرینم و با ترکیبی کامل از رنگها، در مقابل این مغاک، نقش پرده ای عظیم و پر زرق و برق را می کشم. نخواه که پرده را کنار بزنم تا نقش را ببینی. نقش همان پرده است که می بینی.

 

ته نویس: نوشته گزیده ای از آثار نویسنده بزرگ یونانی به نام "نیکوس کازانتزاکیس" است هرچند به نوعی اشاره به تفکرات صوفسطایی های یونان باستان دارد ولی از لحاظ ادبی ظرافت های زیبا و شاعرانه ای داشته که من پسندیدم اینجا نقل کنم در پست های بعدی بخش های دیگری نیز می آورم.

 

_______________

 

جمله آشنا:

 

انسان به میزانی که می‌اندیشد ، انسان است، به میزانی که می‌آفریند انسان است

 

نه به میزانی که آفریده‌های دیگران را نشخوار می‌کند.

 

پیام زخمها...

روزگار تلخ و پیچیده همچون آدمهایش راز آلود است

و هوای این روزها بسیار دلگیرتر...!

بازی روزگار همچنان بی رحم و نا رفیق است

و با چنگالهای مکر و نیرنگ، غمهای زهرآلودش را در قلب آدمی فرو می کند

 

انگار همچون بید مجنونی هستم که در برابر باد ایستاده ام

و باد مرا به هر سو که خودش می خواهد می کشاند و با خود می برد

در امتداد این روزها بدون ره توشه این راه دراز...

غرق در یک خیال محض، همچنان قافیه را میبازم

میان وجودم انگار یک شعله می سوزد و مرا مثل شمع آب می کند

در این فصل سرد بی پایان و غم زده...

در همهمه امواج دریای پر تلاطم روزگار مثل باد و طوفان بی موقع...

گاهی در افکار خسته و تیره و گرفته خود قدم می زنم

انگار پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است

چه بگویم که حاصل روزهای عزلت سرشار از سکوت و بغضی تلخ

نوشته ها و برگ های دفتری که سرنوشت شان چیزی جز مچاله شدن نبود

شیرازه نوشته هایم مثل منظره ای آشفته به نظر می رسند

و نوشته هایم همانند طوفانی در دل کویر می پیچد و می رود

دیرگاهیست......

دلی در اسارت زنجیر ملالت و اندوه های نو به نو  

به خود می پیچد...

دلی که چون پرنده ای میان سیم های خاردار اسیر گشته

دلی پر سر و صدا ولی خاموش

کبوتر پیام آور وادی خاموشان...

انگار مانند صدایی لرزان روی هوا سرگردان است

و یا چون برگی بر روی امواج رودخانه...!

خستگی جسم را می توانی به آب بسپاری

اما...

با خستگی روح چه می کنی...؟

خیالات زیبا و دلنشین هم رهاوردی جز دلزدگی ندارد

آری صدای سوز می آید...

آوای سکوت در جایی میان زخم های قلم بر صحیفه دل

چون آهوی فراری به هر دشت دوانم

اگر کسی سراغ مرا گرفت...

بگویید به دیار آشنایی ها رفته است

 

تا دیگر باز نگردد....

 

شیفتگان پرواز را میل به خزیدن نیست

شیفتگان پرواز را میل به خزیدن نیست...

آنان در اوج آسمان پرواز می کنند ... وارد بازیهای دنیوی نمی شوند...

آنها شناخته نمی شوند و در ظاهر جزء مردمان عادی به شمار می آیند...

کارهایی بی قیل و قال و بدون تکبر و تفاخر انجام می دهند.
مسیر زندگی شان را با شناخت و معرفت و با چشمانی باز و روشن بینی انتخاب می کنند...

و در دریای بی کران الهی غوطه ور می شوند و عمر پرمایه زندگی را از غنای روحی و معنوی سرشار می کنند. همچون پرندگان در قفس شیفته و شیدا در لحظه های سرشار از غم و  اندوه تنهایی را حس می کنند.

از درغگویی و چرب زبانی بیزارند آنان با عنوان شناخته نمی شوند چون عنوان ها بر انگیخته از منیت و خود پرستی است...  

.................................

کلام دل:

بیاییم ما هم باغ اندیشه های خود را به سوی معنویت پرورش دهیم و هرگونه تمایل برای ارزیابی و داوری درباره این که دیگران از باغ خود چگونه مراقبت می کنند در وجودمان بکشیم و خود را از شر اندیشه هایی که ما را بر می انگیزد تا در کار و زندگی دیگران مداخله کنیم رها کنیم و با خود پیمان ببندیم هر گونه اعمال نفوذ در افکار و اعمال دیگران را از قلمرو زندگی خود بیرون برانیم...

چند لحظه بیندیشیم و ببینیم که با چه عناوینی شناخته می شویم و تا چه  اندازه به این عناوین دلبستگی داریم اگر می خواهیم نزد خداوند فردی قابل تحسین باشیم در حد امکان به طور آرام و بی قیل و قال اثر بخش باشیم فراموش نکنیم منیت و یا وجود کاذب مان پیوسته ما را بازنده می نامد به وجود الهی خویش مجال دهیم که به منیت راه و روش بی ریا و موفق را نشان دهد... 

مهمانان اندیشه

حضور هیچ کس در زندگی ما بی حکمت و اتفاقی نیست

خداوند در هر حضوری رازی را برای پرواز روح ما نهان کرده است

خوشا آن دم را که راز حضور اشخاص را دریابیم...

ذهن و روح ما مثل هتلی است و اندیشه ها و خیالات ما همانند مهمانانی است که می آیند و می روند گاهی آدمهای کوچک و گاهی آدمهای ناشناس مهمان اندیشه های ما می شوند و دنیای ما را دگرگون می کنند و مدت ها آثارشان در زندگی آدم باقی می ماند ... قدر آن آدمها را بدانیم و قدر افکاری را نیز که به ذهن ما می آید بدانیم.

هر دمی فکری چو مهمان عزیز                   آید اندر سینه‌ات هر روز نیز

انسان موجودی است که هر روز برای او می تواند رمز تحول باشد قدر این لحظه ها و مهمانها را بدانیم

افکاری که به ذهن ما می آید مهمانی است می تواند مانند "حضرت خضر " پیام آور نجات باشد و یا می تواند این مهمان سارق و ویرانگر روح و روان باشد .

همان طور که عظمت میزبان به مهمان اوست ارزش اشخاص نیز به مهمانان فکر و اندیشه شان است و ممکن است مهمان شمس تبریزی باشد و نسیم تحولی و کیمیای عشقی را به همراه خود داشته باشد.

نزدیکی در فاصله ها نیست در اندیشه است و تو اینک مهمان اندیشه منی ... آدمها هر کسی را مهمان  دعوت نمی کنند ... هر اندیشه ای را مهمان ذهن خود نسازیم ... قلب انسان حرم الهی است هر کسی را در آن راه ندهیم ... مواظب مهمانهای ناخوانده باشیم که ممکن است جای صاحبخانه را بگیرند.

اصلا با این مهمانها دنیای انسان عوض می شود ... حضور بعضی از آدمها در زندگی ما فرو رفتن در باتلاق مرگباری است و دیدار بعضی از انسانها سکوی پرواز...

شاید صاحبخانه "بشر حافی" باشد و رهگذری که از جلوی خانه اش عبور می کند امام موسی ابن جعفر باشد  که صدای گام هایش از بشر عیاش یک بشر عارف ساخت .

یا شاید صاحبخانه عطار نیشابوری باشد و مهمانش درویشی بینوا و درمانده که در جامعه عددی محسوب نمی شود  ولی یک سخن  انرژی بخش و یک حرکت  تکان دهنده از همین درویش بینوا عطار نیشابوری را از یک بازاری پول پرست و ظاهربین به شاعر و عارفی بی نظیر مبدل ساخت . 

مهمان شاید کارگر ساختمانی باشد که در صورت حضرت خضر ظاهر شده یا گدای گوشه نشینی باشد که از طرف خدا برای آزمایش من و تو آمده است.

شاید مهمان ما رهگذر جمعه ها باشد که بصورتی ناشناس از جلوی خانه ما می گذرد یا به طور ناشناخته کنار مهمانها می نشیند و یا شاید این مهمان یک زندانی بی گناه و مظلوم مثل حضرت یوسف باشد.

این همه مهمان بی نظیر یا یکی از آنان ممکن است در محفل تو حضور یابند  ؛ قدر این لحظه های ناب حضور در کنار آنها را بدانیم...

ارزش میزبان به مهمانان  اوست اما باید دید که من و تو نیز ارزش این را داریم که میزبان چنین مهمانانی باشیم...!؟

 آیا اصلا من و تو چنان جایگاهی داریم  که این بزرگان شبی مهمان مان شوند...؟

مهمان خیلی ها می شویم  و ساعت ها عمرمان چون  برق و باد می گذرد

چه می شود که شبی مهمان دل شویم....

و خدا کند من که صاحب این خانه ام لایق مهمانانی چون شما باشم...

پی نوشت:

سال 1383 انگار خیلی دور نیست

امروز 28 آذر شروع دهمین سال مهمان نوازی شبنم سحرگاهی است...


 

رازهای سکوت

در انتهای شبی از همین شبها آهسته چشمانت را ببند

چند لحظه با نگاهی صمیمانه خورشید درون خود را مشاهده کن

باغستان اندیشه ات را تا انتظار سحر شکوفا نگه دار

بگذار اندیشه هایت روان شود...

آن گاه خاموشی پیشه کن و با تمام هستی ات سخن دل را بخوان

خواهی دید معنای نور در کلام تو متبلور می شود

سکوت رازهایش را بی دریغ در سبد دستان تو می گذارد...

به باور صداقت و  یکرنگی می رسی...

و ژرفای دریای جان در این آرام ترین خلوتگه هستی صدای بشارت نور را می شنود

برای قلب تپنده ات از میان جوانه های باور ذهنی به معرفت عقلانی و آن گاه یافته  های ناب درونی خیز بر می دارد

و بدین سان پرنده وجودت از آشیان این باورها به فراسوی حقیقت بال می گشاید ...

در این خاموشی مقدس "حکمت" فرو می بارد و از کوه سرد وجودت گنج محبت سر می گشاید

و آن گاه از غوغای دنیای بیرون و فضای "فریب ها"، "رنگ ها"، "شلوغی ها" و از هیاهوی درونی "ترس ها"و "یاس  ها " و دلمردگی ها رها می شوی...

حقیقت قدسی از ورای سکوت می ترواد ؛ همراه با بشارتی برای پذیرا شدن و فرود آمدن موهبتی از جانب وادی رحمت.....

وقتي غوغای ذهن و روان فرو می نشیند كل هستی سخن گفتن با تو را آغاز می كند.وقتی كاملاً ساكتی ناب ترین جلوه های معرفت چون بارانی سیل آسا بر همه هستی ات فرو می ریزد....

آن گاه سرتا پای زندگی ات با امواج ملکوتی زیر و رو می شود

و  در این لحظه های بی بدیل همه چیز رنگ نیایش به خود می گیرد...

مایه خوشدلی آن جاست که روزی تو نیز جزيی از آهنگ اين سمفونی بي نهايت زيبا شوی...!


 

 پ.ن: دوستی از من خواست پستی که در اردیبهشت ماه سال 87 نوشته بودم با موضوع "حقیقت آنچنان که هست"دوباره اینجا بیاورم به جای تکرار و مکررات لینک آن پست را قرار می دهم لطفا کلیک فرمایید "حقيقت آنچنان كه هست ..." 

"قصه آدمها قصه یک دل است و یک نردبان"

قصه آدمها، قصیده غصه هاست ... هیچ قصه ای پایان ندارد ... حتی شخصیت آدمهای کوچه و خیابان، آدم های ملموس و محسوسی که برای باورشان و باور رنج هایشان نیازی به توضیح و توصیف بیشتر نیست ... همین طور گفتن از همه زندگی شان چرا که آنها را با رنج هایی که کشیده اند می شناسیم و احترام می گذاریم و واقعا هم آدمی که رنجی نبرده باشد، شایسته احترام هم نیست.

در شلوغی این زندگی به اصطلاح مدرنیزه خیلی ها هستند که دلشکسته اند ... چشمانی غم زده دارند ... کسانی هستند که زخمهای دلشان را هیچ پرستاری نمی تواند التیام بخشد ... خیلی ها هستند که سینه هایشان پر از درد است و سرزمین دلشان اندوه نگاهی نگران را جستجو می کند.

در این میان کسانی هستند که فراموش شده اند گاهی نقاب غبار آلود خاطرات تلخ مانعی می شوند برای لمس لبخندها... دیگر کسی نیست که دست روی شانه شان بگذارد و کلبه تنهایی شان سوت و کور است و صدای عاطفه و صمیمیت آشنایی در آن حس نمی شود.

انگار آدمها در این جزیره خاکی به دخمه غم ها و رنج ها تبعید شده اند ... گورستانی که هیچ خفته ای در آن نیست...

گویا این آدمها به دنیا آمده اند تا افسار گسیخته زندگی خود را دست یک مشت اشباح شبانگاهی و التهابی سرخ بسپارند.

ای دوست بیا همدم تنهایی های خویش باشیم شریک غمها و شادی ها و خیرخواه هم باشیم تکیه گاه هم در سختی و گرفتاری ها باشیم.

بگذار آیینه دار هم باشیم...

افسوس که محبت و صمیمت های زیبا و دلنشینی را که به زحمت به دست می آوریم به آسانی و سهل انگاری گم کرده و یا فراموش می کنیم.

 

آخرنوشت:

کارگری چند روز قبل داشت محوطه ساختمان را نظافت و رفت و روب می کرد یه خسته نباشید و خدا قوتی بهش گفتم بعد هم دست کردم تو  کیفم چند تومنی بهش پول بدهم به عنوان قدردانی زحمتی که میکشه ...  در این حال  با نگاهی اعتراض آمیز گفت ممنون خانوم من وظیفه ام را انجام می دهم لازم نیست در ازای آن پولی به من بدهید... از عزت نفس بلند این مرد زحمتکش جا خوردم و ته دلم به ثروتی که از ورای شخصیتش نمایان میشد به او تبریک گفتم ... او بی سواد بود و نیازمند ... ولی ثروتمند بود... اگر عزت نفس نداشت ... هیچ نداشت...!

 

از ازدحام زیبایی و شلوغ کودکی تا تنهایی و درماندگی پیری

توی درمانگاه منتظر بودم تا خانم پرستار بیاید و آمپول من را بزند بچه ی 8 – 9 ماهه ای آن طرف تر روی تخت بود که صدای خنده های ملیحش فضای اتاق را پر کرده بود چهار نفر هم مثل پروانه دورش می چرخیدند و عجب دختر بچه شیرینی بود چشمان نافذ و خنده هایی از روی شیطنت روی لبانش غنچه کرده بود خلاصه بچه تو دل برویی بود کاش حالم خوب بود از او عکس می گرفتم

قرار بود برایش سرم بزنند و مادرش از اینکه شاهد زدن سرم نباشد بیرون از اتاق قدم می زد و هر گاهی به کودک خود سرک می کشید

پرستار آمد هر دو دستش را ورانداز کرد تا جای رگ کودک را پیدا کند ولی رگی از کودک پیدا نشد که نشد آخر سر رفت سراغ پای بچه، بعد از ده دقیقه معطلی وقتی صدای جیغ بچه بلند شد فهمیدیم که بالاخره رگ کودک پیدا شد.

مادر به سرعت خود را بالای سر بچه اش رساند و یک راست رفت روی تخت و نشست و بچه را گذاشت روی پاهایش تا با تکان دادن او دردش  کاهش پیدا کند و احساس درد نکند.

پدر از یک طرف با در آوردن ادا و شکلک های ماهرانه و صداهای عجیب و غریب و خنده دار مسخره بدون اینکه از اطرافیان خجالتی بکشد مشغول ساکت کردن بچه بود لوله سرم را از یک طرف می کشید می داد دست کودک، بچه هم بی مقدمه همه شلنگ سرم را یکجا میرد دهنش، کلاه را از طرف دیگر با اداهای خاص می گذاشت سرش تا بچه را بخنداند. مادر بزرگ هم دست های سفید و کوچک بچه را می بوسید. مردی هم  در کنار بچه هی تکرار می کرد دائی جان چیزی نیست الان خوب میشی گریه نکن عزیزم. این چهار نفر چنان بچه خردسال را نوازش می کردند و قربون صدقه اش می رفتند که کلا درد سوزن و سرم از یادش رفت.

همان لحظه یاد زمانهای پیری افتادم و یک غم عجیبی به دلم نشست بعضی پدر و مادرهایی که هیچ کس را ندارند ماهها با وضع و حال بیماری در گوشه خانه های شان مانده اند و هیچ بچه ای سراغش را نمی گیرد چه برسدبه اینکه او را نزد پزشک ببرند.

از اینکه پیری روزی فرا می رسد به شدت نگرانم کرده است اما خوب پیر شدن، چیزی متفاوت تر از جوان ماندن و حال و هوای جوانی داشتن، است. به هر حال، گذر زمان اجتناب ناپذیر است و پیری روزی فرا می‌رسد بهتر است تصمیم بگیریم خوب پیر شویم. ما می توانیم خیلی خوب و با خشنودی پیر شویم و بدون از کار افتادگی سریع و نا امید از زندگی...

برای پیر شدن، افراد مسنی که خوشبختی را لمس کرده اند می‌توانند تجربه های دیگری به ما یاد بدهند، مانند مهارت های زندگی کردن، اندیشیدن، یادآوری خاطرات و اقدامات دیگری که باعث خشنودی و رضایت خاطر در سن و سال پیری می‌شود. و این تمام چیزی است که هر یک از ما برای پیری مان آرزو می‌کنیم...

بزرگی می گوید: "یادتان باشد وقتی خورشید می درخشد هرکس می تواند دوستتان داشته باشد. در طوفان است که متوجه می شوید که چه کسی واقعا به شما علاقه دارد"...

باید بگویم آن خورشید در حقیقت،خورشید کودکی و نوجوانی و این طوفان، طوفان پیری است.

یکی از نشانه های رسیدن به پیری خوب "بلوغ انسانیت" است ان شاالله هر یک از شما دوستان بزرگوارم جوانی خوب و ارزشمندی را پست سر بگذارید من نیز به مانند شما...

از خداوند متعال همواره بخواهیم در پیری یاری مان کند و دلمان آرام باشد...

 

آنچه باید بدانیم ولی نمی دانیم

داشتم به این فکر می کردم که کاش قانونی بود برای آنهایی که می خواهند بچه دار شوند یعنی یک قانونی که بتوان وضعیت شخصیتی،  روحی و روانی و سلامت پدر و مادرها را قبل از بچه دار شدن سنجید.

 

در حقیقت دولت باید کاری کند که نسل بشر در دراز مدت نسل سالم و قوی باشد به همین منظور باید تدابیری بیاندیشد که بچه های ضعیف به دنیا نیایند. یا اینکه کاری بکند که حاصل ازدواج ها، بچه های ضعیف و ناقص نباشد.

 

به طور یقین تکثیر بچه های ضعیف و ناقص نسل بشر را در دراز مدت ضعیف و نابود می کند از لحاظ تربیتی و فرهنگی خانواده هایی که نمی توانند بچه های سالم و موفق تربیت کنند باعث می شود رفتارهای غیر مطلوب و نا بهنجار از خود نشان دهند در نتیجه فرزندان دزد،خلافکار و جنایت کار تحویل جامعه می دهند

 

حالا ممکن است پدر و مادری صلاحیت به دنیا آوردن و تربیت بچه را نداشته باشند یا اگر بچه هایی به دنیا آوردند از آنها سلب صلاحیت کنند و از دستشان بگیرد و بچه را به مراکز تربیتی و آموزشی بفرستد اینها همه باید جلویش گرفته شود...

 

ازدواج و بچه دار شدن فقط یک امر شخصی نیست بلکه در سرنوشت و آینده یک جامعه تاثیر گذار است.

 

احتمالا عده ای بگویند اولویت زندگی زنان، فرزنددار شدن نیست در حقیقت در سبک زندگی امروز، اولویت با امور دیگر، مانند لذت و ارتقای موقعیت شخصی و زندگی مشترک است و بعد که خلأیی حس شد زوجین فرزنددار می شوند.

 

با این حال باید بگویم چه تعدادی از ما آدمها برای سبک زندگی مان دوره های مختلف تربیتی، آموزشی و  روانشناسی و شناخت و مطالعه را پشت سر می گذاریم شناخت ما از بچه دار شدن چقدر كارشناسانه و دقيق است؟ آیا امروزه درباره فرزندار شدن تصمیمی گرفته می شود؟ اصلا امروزه اولویت برای زنان و مادران چیست؟

 

شاید بهتر باشد پدر و مادرها بگویند فعلا زندگی مان از لحاظ اقتصادی و فرهنگی تثبیت نشده است بچه       نمی آوریم؟

ثواب copy paste

ثواب copy paste

من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق

مطابق سنن اسلامی و اصول اخلاقی هرکس کار خوبی را اشاعه دهدثوابش دو چندان خواهد بود...

از بس مطالب من محبوبیت جهانی پیدا کرده که بعضی ها قسمتهایی و بعضی ها متن کامل نوشته ها و بعضی ها کل وبلاگم را با تمام مخلفات یکجا برای تبلیغات من در وبلاگها  و سایت های خودشان درج کردند. چون خدا پسندانه بوده اسم مرا نیاورده اند.از علاقمندان به این کارهای مخلصانه پیشاپیش تقدیر و تشکر می شود و همچنین ستاد تبلیغات اینجانب برای گسترش تبلیغات اعضای جدیدی می پذیرد.

اجرشان با خدا...!

برای نمونه فقط گوشه ای از فعالیت های گسترده گروههای تبلیغاتی اینجانب،جهت تقدیر و تشکر در اینجا ذکر می شود .

البته قبلا بارها چند مورد را دیده بودم ولی این دوست مون چون زحمات زیادی کشیده خواستم شخصا تقدیرات کافی را از ایشان ابراز نمایم.

پ.ن: به درخواست دوست مون لینکهای مربوطه حذف شدند.