درد دلهای پیرمرد رنجور با خدا

درد دلهای پیرمرد رنجور با خدا

         خدایا می دونم که صدای من به ملکوت تو نمی رسه . چون از این دل و زبون گنهکار خیلی هذیان تراوش کرده . می دونم که دعاهام از این سقف سیاه بالاتر نمی ره . می دونم که حرفای من ارزش شنیدن نداره . اما میگن تو حرفا رو قبل از این که بگن می شنوی . اما این حتما مال آدمای خوبه . ما که چیزی نیستیم  کسی توی این دنیا به حرفمون گوش بده ، چه رسد به فرشته ها و تو که خیلی بزرگی . فکر می کنم تو از دریا ها و آسمونا هم بزرگ تری  . بزرگان و از ما بهتران توی این دنیا کاری به ماها نداشتن . اصلا ماهارو نمی دیدن . خدایا کاش منو می دیدی . یه نگاهی هم به کلبه خرابه من می کردی و یه دستی به سر این خیالات مریض من می کشیدی . خدایا این خیالات آرومم نمی زارن .

        خدایا در این دنیای بزرگ منو هم به اندازه یه گنجشک در نظر بگیر . تو لطفت به گنجشکا خیلی زیاده . اونا از دست دوستا و دشمناشون نگران نیستن .اونا فکر زمستون آینده نیستن . اونا غم روزی رو نمی خورن .   برای اونا زمین تو پهناوره . اونا مثل من توی قفس نادونی گرفتار نیستن . اونا مثل من پاشون توی زنجیر هوس و ندانم کاری بند نمیشه . اونا خیلی به تو امیدوارن و چیزی برای آینده شون پس انداز نمی کنن . اونا مثل من مجبور نیستن با همسایه های مردم آزار خدانشناس همدم بشن و هزار جور نکبت ساز و آوازشونو تحمل کنن .

       خدایا نمیدونم آیا ممکنه تو بهشتت برای منم جایی داشته باشی ؟ من از این زندگی تکراری خسته ام .می دونم که هر جای دیگه هم بودم  آسمون همین رنگیه . همه جای دنیا آدما که از خود بیخود میشن و میزنه به سرشون بدنشونو می پرستن و جز خوردن و خوابیدن و   ولگردی و بازی های مسخره و سورچرانی و سرگرمی های تهوع آور  و مردم آزاریهای کثیف ،  مغزشون به هیچ چیز دیگه فکر نمینه . البته وقتی از این کارها خسته میشن شروع میکنن مثل بلبل در باره همون خیالات مسخره وراجی کردن یا با کلمات بازی می کنن و می خوان مثلا ادای شاعرا رو دربیارن . البته تو دنیارو خیلی زیبا و تازه آفریدی و هیچ وقت طلوع و غروب خورشیدت کهنه نمیشه . اگه توی بهشتت برام  یه کلبه کوچلو بدی هر روز که از خواب پا میشم  توی اون کلبه میشینم و هزار بار یا الله میگم و هزار صلوات ختم می کنم . فقط میخوام یه جایی باشه که از پنجره اش به پرنده های  بهشتی و  خونه بهشتی ها نگاه کنم و روزی یکی دو بار خونه پیامبرو نگاه کنم و ببینم با نوه هاش چه بازی هایی می کنه

         خدایا حالم این روزا اصلا خوب نیست . دلم گرفته . خسته و وامونده ام . پریشان حال و درمانده ام . ملول و بیحالم .  اما فکر می کنم حتی شیطون هم از کارم خیلی راضی نیست ؛ اما بدبختی اینه که خودمم از اموراتم راضی نیستم و دلم گواهی میده که بفهمی نفهمی تو هم ازم راضی نیستی . چه خاکی به سرم کنم . مصیبتم یکی دوتا نیست . زن و بچه هام هم از من راضی نیستن . خدایا حالا با این وضع من چه گلی به سرم بزنم .

نظرات 3 + ارسال نظر
فرناز راضی زاده شنبه 21 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:25 ب.ظ

[ بدون نام ] شنبه 21 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:25 ب.ظ

فرناز راضی زاده شنبه 21 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:48 ب.ظ

خدای مهربونم حرفی برای گفتن ندارم چون میدانم از سکوتم هم میتوانی بدانی که چقدر دوستت دارم .میدانی چرا که وجودت را در تمام ذرات وجودم حس میکنم می دانی چرا که روحم جسمم هستی ام وهر چه دارم از ان توست .خدای مهربونم از ان روزی که اموختم از رو ح پآک خودت در کالبد خاکی ما دمیدی روحم برایم عزیزتر از قبل شده ودوست ندارم پاکی و اسمانی بودن روحم را با هیچ لذت خاکی لکه دار کنم .
خدایا به ما انسانها بیاموز چطور پلیدیها را از این امانتی که به ماسپرده ای دور کنیم .به ما انسانها کمک کن که در نگهداری از این امانت ناب کوتاهی نکنیم و در قیامت در حضورت روسفید باشیم . خدایاکمک کن که روحمان روح ما انسانها تجلیگاه صفات تو باشد.خدایا عشقت را در دلهامان زیاد کن انقدر که حس کنیم اگر نفس میکشیم به خاطر وجود عشق توست.والسلام علیکم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد