ای که دستت می رسد کاری بکن
آورده اند که :
پادشاهی تخته سنگی بزرگ در راهی گذاشت وخودش در گوشه ای مخفی شد تا عکس العمل دیگران را ببیند.بعضی ها بی تفاوت بودند.بسیاری میگفتند چه شهر بی قانونی . گروهی میگفتند :چقدر حاکم بی عرضه ای دارد.با وجود این هیچ کس تخته سنگ را برنمیداشت.تا اینکه پیر مردی زحمتکش خسته از کارروزانه باباری از میوه وسبزی از راه رسید کوله بار خودرا به زمین گذاشت و با سختی، سنگ بزرگ را از وسط برداشت که به گوشه ای بگذارد. ناگهان کیسه ای زر دید که زیر آن گذاشته و روی آن کاغذی بود که برروی آن نوشته شده بود.این پاداش توست هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر در زندگی انسان باشد.
سلام / مهم نیست که مطلب من در وبلاگ شما هم باشد / مهم این است که چند نفر بخوانند و از خواندنآن درس بگیرند . آخه اصل داستانها هم از من نیستند. من از جایی انتخاب میکنم. راستی آرشیو ها مو اگه نخوندی بخون///اگه دوس داشتی لینگ من رو هم بزار/فقط ک... نباشی سر کار باشم
خیلی داستان جالبی بود .اقعا راست میگید ما مردم اکثرا به جای حل مشکلات بلدیم ایراد بگیریم...
سلام هر دیدی یه باز دیدی هم داره سر بزن آپدیتم
http://rezatops.persianblog.com/