راز تنهایی

تنهایی که من از آن سخن می گویم تنهایی آدمهای بی کس و بیمار و افسرده و منزوی یا آواره و رانده شده نیست . تنهایی غریبانه و سوگمندانه نیست . این تنهایی راز عمیق و نهایی وجود همه ماست . همه ما شخصیت منحصر به فردی داریم و در بودن خویش و زیستن واقعی خویش تنهاییم . درک و تحمل تنهایی اگر از جبر زمانه و ناتوانی و بدبختی و بی وفایی نباشد یک توانایی عظیم است . خیلی ها نمی توانند ده دقیقه با خود تنها بمانند . زیرا تنهایی اندیشدن به خود و بودن با خود و رفتن در جهان خود است . امروزه اگر کسی چند دقیقه با خود تنها مانده و به شاخه گلی خیره شود و به خویشتن بیندیشد بیمارش می خوانند و می انگارند که حتما دردی دارد و مرتب سوال پیچش می کنند که چه اتفاق بدی رخ داده است ! من افراد زیادی دیده ام که در اوج ارتباطات اجتماعی از تنهایی خود می نالیدند و علی رغم این همه ارتباط با دیگران خود  را انسانهایی تنها می انگاشتند و شگفت آورتر این که شغل خود را علی رغم تنوع و فراوانی ارتباط با دیگران شغلی منزویانه می خواندند و می گفتند که شغل ما شغلی است که با آدمها بیش از چند دقیقه نمی توان ارتباط یافت که آن هم سطحی و گذراست . تنهایی راز نهایی وجود من و توست . ما تنهاییم و تنهایی را شاید گاهی لمس کنیم اما حقیقت آن را به ندرت درک می کنیم . شاید تنهایی سرنوشت نهایی همه ما باشد . اما آدمیان در تنهایی خود دایره وجود خویش را در قبض و بسط شدید و متنوعی می یابند و پاسخ معما این جاست .بعضی در تنهایی خود را از یک استکان  کم حجم تر حس می کنند و بعضی در همان تنهایی  ِخود را دریای مواج و خروشانی می یابند و هرگز احساس تنهایی نمی کنند . تنهایی هرکس به گستردگی روح و افق ذهن و فراخنای اندیشه و احساس او تفاوت و متنوع می یابد . گاهی دنیای بیرونی افراد خیلی بزرگ و رنگین است اما خود را از درون در یک قفس حیلی کوچک زندانی می بینند . و کسانی هم هستند که در هفت آسمان یک ستاره ندارند اما هزاران خورشید و ماه در گوشه ای از چشم انداز درونی شان برق می زند و جلوه نمایی می کند و به تنهایی جهان بزرگ پرهیاهویی هستند که برایشان تنهایی مفهومی ندارد .

تنهایی

خیلی از ماها اینک در اوج شلوغی و ازدحام جمعیت تنهای تنهاییم . در میان صداها و تصاویر متحرک زندگی ما گم شده ایم . در طوفانی زندگی می کنیم و همه کشتی ها از کنارمان به سرعت می گریزند و  بادبان کشتی مان در گرداب تنهایی در هم می ریزد . همه آدم ها و ماجراها مثل برش های زیبا یا زشتی از فیلم های سینمایی از کنار ما می گذرند و همه این قطعات فرو می ریزد و همه صحنه ها به تدریج از چشمانمان محو می شود و باز ما تنهاییم . خیلی ها در سر سفره غذا و لذت و هوس و ثروت با ما هستند اما در گرسنگی و درد و ناکامی تنهایمان می گذارند . خیلی ها ما را برای خودشان می خواند . خیلی ها اهل معامله هستند . و جز به بده بستان فکر نمی کنند . البته غالبا کم می آوررند اما همیشه بر اساس مبانی اقتصادی - عواطف خویش را بروز می دهند و اگر جایی گرم و داغند یا سرد و یخی - به تناسب نوع بده بستانها فرق می کند . تنها ما تنها نیستیم در آمریکا ۲۷ میلیون نفر تنها زندگی می کنند .  انسان تنها موجودی است که از تنهایی خود آگاه است . چرا ما تنهاییم ؟ چرا کم حوصله ایم ؟ و چه باید کرد . چاره تنهایی پایکوبی و سرمستی در محافل رقص و آواز و ضیافت های باشکوه هوس انگیز خصوصی و عمومی نیست . چاره تنهایی داشتن دهها دوست رنگارنگ موسمی نیست . چاره تنهایی فریاد کشیدن و سوت زدن و آواز خواندن در بیکسی و سکوت نیست . تنهایی احساس غربت غریبی است . غم و درد سنگینی است که گاهی طعم بسیار شیرینی دارد . حس تنهایی در انسان های اندیشمند و آگاه جامعه بیشتر است . ثروتمندان و قدرتمندان بزرگ با هیاهوی عجیبی که پیرامون خود درست کرده اند نمی توانند از تنهایی بگریزند . آنان زمانی بهتر تنهایی را درک می کنند که دریابند در میان کلاف سر در گم معادلات اقتصادی گم شده اند و حتی زن و فرزندشان هم اقتصادی به آنان می نگرند . اینان به طرز جانگدازی تنهایند  اما هیچ گاه فرصت نمی کنند به زیبایی در رویای شیرین تنهایی فرو روند و  به عمق آن برسند . آری تنها ابوذر نیست که تنها زندگی می کند و در تنهایی و غربت می میرد . انسان و انسانیت این گونه در تنهایی زاده شده و رشد کرده و به کمال می رسد . روزی خواجه ابوسعید ابوالخیر تنها نشسته بود مردی خیره سر از کنارش می گذشت و کنایه آمیز به وی گفت : خواجه تنها شده است . خواجه ابوسعید ابوالخیر  گفت : من تنها نبودم اینک که تو آمدی تنها شدم . تنهایی شاید خوب نباشد اما بودن با دیگران بودن با جسم و پول و هوس آنان نیست . همزیستی با مردگان بی روح نیست . همدمی با لاشه های گندیده نیست . تنهایی چیز دیگری است . بودن با دیگران خیلی وقت ها پنداری واهی یا یک سرگرمی متداول موسمی است اما تنهایی یک واقعیت اساسی و عمومی و نهایی . 

نهال دلتان را آبیاری کنید


                                      نهال دلتان را آبیاری کنید
نگذارید قلب های سبزتان پژمرده شود . قلبی که سبز و تازه نباشد پژمرده نمی شود و نمی پوسد بلکه سنگی می شود گدازنده که همه حرارت جهنم را تولید می کند  . قلب  با امید و عشق و تکاپو  و تحمل رنج و شکیبایی تازه می ماند . با نگاهی طولانی به افق تاریخ و کرانه های ابدیت و آینده زیبایی که می سازیم   می توان نسیم تازگی را در شش ها و قلب ها حس کرد . هر روز که از خواب بیدار می شوید به گونه ای به جهان  اطراف و انسانهای پیرامون نگاه کنید که گویی اولین بار است آنها را می بینید . چشمان غبار گرفته تان را پاک کنید . خاکروبه های دلتان را دور بیندازید و  به همراه هر نسیم تازه ای در مسیر مواج و هیجان انگیز زندگی روان شوید تا تازگی ها را کشف کنید و با لحظه های همیشه زنده زندگی را حس کنید و خود زندگی باشید . از پستوی خانه ها و ذهن ها به درآیید . از کوچه های تنگ و تاریک کم ظرفیتی ها بیرون بیایید . به فراسو بیندیشید . به آسمان بیایید :
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست     ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست


                                                            
                                                 

دیگر ز تلخی ها مگوی

دل را به نور حق بشوی      دیگر ز تلخی ها مگوی

هر گاه خبر دردناکی از فجایع اجتماعی می شنوم تار و پود فکرم در هم می ریزد و ذهنم تا یک هفته تیره و تار می شود و گاهی از آدم بودن خودم شرمسار می شوم . زیرا فکر می کنم که آنها هم چون من آدم بوده اند .  دیگر نمی خواهم هیچ خبری در باره قتل و جنایت بخوانم . دیگر نمی خواهم در روزنامه ها و سایت های حادثه دات کام یا قاتل دات کام و حتی فیلم ها شاهد مرگ فجیع کسی باشم . همه دنیا پر است از خبرهای دردناک  از دلهره از بدبختی از تباهی و پوسیدگی .  گاهی سایت هایی را مشاهده می کنم که با نیروی عجیب با یک حس غریب و با سرمایه های هنگفت و فریادهای جهان آشوب در پی تکفیر و نابودی و محکومیت و نفی و مرگ گروه ها و قومیتها ومذاهب و ادیان دیگرند .
نمی خواهم از بگو مگوها و بی وفایی ها و جدایی ها و دعواها و کینه توزی هاحرف بزنم . می خواهم خوب بودن را تجربه کنم . می خواهم چون آفتاب به همه پنجره ها و اتاقهای همه انسانها بتابم . می خواهم لبخند زدن صادقانه و صمیمانه و آشتی کردن زودهنگام را از کودکان یاد بگیرم . می خواهم با نسیم بهاری حرف بزنم و با گلبرگ ها نفس بکشم . می خواهم لطیف و سیال و سبکبال بودن را از ابر بیاموزم . می خواهم زندگی را در زیبایی ها و خوبی ها و گذشت ها بجویم . می خواهم انسانها را جور دیگر ببینم .واقعا هم جور دیگری هستند .  نمی خواهم عواطف را به مذبح ببرم . نمی توانم روح زیبا و سپید انسانها را زخمی و خونین ببینم . نمی توانم به چشمان اشکبار کسی نگاه کنم .  




نمی توانم هنگام لمس دردهای دیگران بی خیال باشم و لبخند بزنم . نمی خواهم از پنجره  زندگی های ارزان قیمت و پوچ بعضی آدم ها دنیا را سیاه و ارزان ببینم . نمی خواهم با دلدادن به هوسها شاهد درد کشیدن های جانگداز باشم . می خواهم با همه آدم ها حتی با بدترین ها یشان از آن روی خوب دیگرشان روبرو شوم . می خواهم به جای وارد شدن به اتاق های متروک و  متعفن روح بعضی ها پنجره هایشان را رو به چمنزار بگشایم و آنها را به مهمانی آفتاب ببرم .
همه آدمها ته دلشان خوبند و من جویای آن ته مانده های انسانیت و عاطفه ام . در ساختمان مخروبه و عفونت زده بعضی آدم ها اتاق زیبای کوچکی هست که از آنجا می توان به باغهای زیبا راه یافت و قدرت همه دنیا را در دست گرفت . آنجا پنجره ای هست که به سوی  همه زیبایی ها باز می شود .
پس از این دیگر هیچ گلی را له نخواهم کرد و روی هیچ چمن عاطفه ای پا نخواهم گذاشت . بعد از این دیگر با هذیانهای روحی قرار ملاقات نخواهم گذاشت . بعد از این هیولای خشم و شهوت را از شهر آدمها خواهم راند . بعد از این کمتر خواهم خوابید .بعد از این از خواب بیدار خواهم شد . کاش روزی بیدار شوم . کاش الان هم خواب نبودم .