روزگار زن ذلیل

روزگار ما را علاوه بر عصر فمینیسم (‌به سبک "قبلتهم نساءهم ") ، عصر زن ذلیلی نیز می نامند . البته صاحب نظران در تفسیر این زن ذلیلی نه در کنفرانس های بین المللی به تفاهم رسیدند و نه در سمینارهای خاله زنکی و مجالس خصوصی فمینیستی پیرزنان و گردهمایی های دخترکان و بانوان عالم . طی تحلیل های وومن نیوز و "خبرگزاری نسا " که در جلد پنجم دائره المعارف آکسفورد از صفحات ۱۲۹ الی ۱۲۹۰ هم عینا آمده نظرات مختلفی در تفسیر "زن ذلیلی" آمده که خلاصه آنها به این شرح است :

۱ . زن ذلیل یعنی زن ذلیل شده و نگون بخت  و بد شانس که اتفاقا شوهر خوش شانسی دارد .

۲ . زن ذلیل یعنی زن مرد ذلیل . یعنی بانوی رزمی کار که در فنون رزمی ید طولایی داشته باشد  . آن وقت شوهرش به افتخار زن ذلیلی نایل می شود  .

۳ . زن ذلیل یعنی مرد زورگوی رضاخان صفت بزن بهادر زبان نفهم که زن خوش خلق و صبوری داشته باشد و به جهت رد گم کردن و ننه من غریبم درآوردن و مظلوم نمایی هلوکاستی ادای زن ذلیل و شکست خورده را دربیاورد . چنان که شکسپیر (‌ همان "شخص پیر "خودمان ) در وصف مردان ماقبل تاریخ ( عصر ماموتها)روایت کند که :

                    مردای اخم و طعنه‌ی بی‌دلیل            مردای سرشکسته‌ی زن ذلیل

۴ . زن ذلیل یعنی زنی که شوهری نازنین و نازنازی داشته باشد و شوهر گرامی و دلسوز از نهایت عطوفت و رافت اسلامی انسانی به شکرانه مرد شدن پیوسته در رکاب زن و خدمت بشردوستانه به جماعت نسوان می کوشد تا این گلهای باغ بهشت را از گزند زمانه پاسداری نماید و اجر جمیل و ثواب جزیل اخروی دریافت دارد .

۵ . زن ذلیل یعنی مرد ذلیل که زن خوب و مدیر و مدبر داشته باشد و زحمت حسابداری و امور مالی و برنامه ریزی خانوادگی و مدیریت داخلی و وزارت خارجه و وزارت جنگ و صلح و مدیریت روابط عمومی و تدارکات را شخصا به نمایندگی از فرمانده کل قوا به عهده گیرد و به شریک زندگی خود از جان و دل یاری رساند . همانند هر فرمانده دلسوز و متواضعی که در فکر سربازان خویش بوده و برای سعادت آنان کمر همت در میان بسته است .

۶ . زن ذلیل یعنی مردی که فداکارانه کارهای سخت خانه داری را به عهده گرفته و ضمن تر و خشک کردن بچه ها و نظافت منزل و پخت و تهیه غذا ، انواع فنون خانه داری و هنرنمایی در تدبیر منزل را به عهده می گیرد تا همسر گرامی اش بتواند با گامهای استوار در خیابان ها و کوچه های زندگی به خوشی و خرمی طی طریق نماید و از سعادت دنیوی بی بهره نماند . چنان که شیخ اجل سعدی نیز در دعاهایش ضمن التماس دعا به طور مکرر فرماید :

الهی به مردان در خانه ات ... ... ... ... ... ... ... به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنان که با امر روحی فداک ... ... ... ... ... ... نشینند و سبزی نمایند پاک
به آنان که از بیخ و بن زی ذیند ... ... ... ... ... ... شب و روز با امر زن می زیند
به آنان که مرعوب مادر زنند ... ... ... ... ... ... .. ز اخلاق نیکوش دم می زنند
به آن شیر مردان با پیش بند ... ... ... ... ... ... ... که در ظرف شستن به تاب و تبند
به آنان که در بچه داری تکند ... ... ... ... ... ... ... یلان عوض کردن پوشکند
به آنان که بی امر و اذن عیال ... ... ... ... ... ... ... نیاید در از جیبشان یک ریال
به آنان که با ذوق و شوق تمام ... ... ... ... ... ... به مادر زن خود بگویند: مام
به آنان که دارند با افتخار ... ... ... ... ... ... ... ... نشان ایزو نه، زی ذی نه هزار
به آنان که دامن رفو می کنند ... ... ... ... ... ... ... ز بعد رفویش اتو می کنند
به آنان که در گیر سوزن نخند ... ... ... ... ... ... ... گرفتار پخت و پز مطبخند
به آن قرمه سبزی پزان قدر ... ... ... ... ... ... ... به آن مادران به ظاهر پدر
الهی به آه دل زن ذلیل ... ... ... ... ... ... ... ... به آن اشک چشمان ممد سبیل
به تن های مردان که از لنگه کفش ... ... ... ... ... چو جیغ عیالاتشان شد بنفش
که ما را بر این عهد کن استوار ... ... ... ... ... ... ... از این زن ذلیلی مکن برکنار
به زی ذی جماعت نما لطف خاص ... ... ... ... ... ... نفرما از این یوغ ما را خلاص

                

۷ .  زن ذلیل یعنی این که مرد خودش را به موش مردگی بزند و ادای لیلی را در آورد و اهل شعر و غزل باشد و زن هم به سبک رستم دستان و هرکول پوارو شم پلیسی قوی داشته باشد .

 

۸ . زن ذلیل یعنی مرد لوس و تنبل و سست عنصر و نادان و بی اراده و بی مسئولیت و بی شخصیت که زنی تلاشگر و جدی و قاطع و با شخصیت داشته باشد . مرد گداصفت و بیعار و زن در تلاشی سختکوشانه نان آور خانواده و جبران کننده بی همتی مرد بزرگوار خویش . البته در موارد زیادی درست عکس این هم دیده می شود ، یعنی مرد خوب و تلاشگر و باشخصیت ولی فاقد روش مدیریتی کارساز و موفق و همان اندازه هم زن لوس و فاقد درک و آگاهی و سرشار از خودخواهی و ولخرجی و غرور و یکدندگی و احساسات لطیف زورگویانه و به شدت زودرنج و بی توجه به شوهر و خانواده و فرزند .....

      زنان پلیس افغانستان

۹ . زن ذلیل یعنی مرد بگوید من رئیسم و زن بگوید : گذشت آن زمانی که قدرت دست شماها بود . خودم رئیسم . مرد می گوید : پول و زور دارم  . زن می گوید : اشک و فریاد دارم و جاذبه جنسی و قدرت مهریه و نهایتا در نبرد جاودانه زندگی ( همانند ستیز دائمی تام و جری ) و در صحنه های جنگ بین زن و شوهر ، بانوی گرامی پیروز گردد .

Go to fullsize image   

۱۰ . زن ذلیل یعنی این که زنان مدافع حقوق مردان و خواهان ایفای نقشهای مردانه باشند و همه جا مردان ضمن ناز و کرشمه و چشم و ابرو و آرایش کافی پرچم فمینیسم و زن سالاری و حقوق زن و آزادی زنان و آزادی زن شدن را به اهتزاز در آورند .

                       

۱۱. زن ذلیل : کسی که نتوانسته دم حجله گربه را بکشد . چرا که گربه دم به تله نداده و در رفته است یا شمشیرش کند بوده . در لغت کسی را گویند که در دام زنان افتد و به لطائف الحیل با طرفندهای زنانه که در کتاب جامع " حیل النساء " (‌در ۲۰ جلد )‌ مکتوب است ، طوق بردگی زنان در گردن افکند و مادام العمر زنجیر در پای و غل و غلاده بر گردن اسیر امواج سحرانگیز شخصیت زنانه گردد و آن گاه شبانه روز ناله کنان شعر سراید و به سبک مرحوم رهی معیری به دوست و دشمن ناله کند که :

                 الهی در کمند زن نیفتی            وگر افتی بروز من نیفتی

مشهور است که مرحوم ملانصرالدین هم ایدئولوژی مرد سالارانه و زن ستیزانه داشته در یادداشتهای محرمانه اش که اخیرا کشف شده یواشکی دور از چشم زنش نوشته است :

       خداوندا سه درد آمد به جانم هر سه یکبار

                 زن زشت و خر لنگ و طلبکار!

                       خداوندا زن زشت را تو بردار

                              خودم دانم خر لنگ و طلبکار را

توجه : این نظرات بعضا ساخته پرداخته رسانه های صهیونیستی مردانه بوده و یا به شایعات نفوذیها و ستون پنجم استکبار جهانی زنانه مربوط می شود  و یا جزء روایات ساختگی بنی اسرائیلی و احادیث جعلی زن ستیزانه یا بانوسالارانه است . به همین جهت مسئولیتش به عهده راویان شیرین سخن اخبار و صاحبنظران خوش نظر است و لاغیر .  

توجه دوم : تستهای آزمون زن ذلیلان

 بازگشت برادران عزیز اراذل و اوباش به آغوش اسلام

خاطرات ماندگار

مدتی است در بخشی از اوقات مطالعه خاطرات عزت شاهی را می خوانم (انتشارات سوره مهر - حوزه هنری - ۸۶۲ صفحه ) . خاطرات مبارزات انقلابی مردی کم نظیر و بزرگ و توانمند که هنوز هم زنده است . خاطراتی پر نشیب و فراز از طنزها و تلخی ها و دردها و و مقاومتها و تجارب و ماجراهای باور نکردنی . خاطرات پرماجرای دهه چهل و پنجاه و بخشی از چهره پشت پرده دژخیمان آریامهری . فیلمی هم که همراه کتاب است دیدنی و تکان دهنده است . البته خود کتاب درست مثل یک رمان خواندنی به دقت صحنه ها و اتفاقات را با جزئیات کامل ترسیم می کند . او زشتی ها و زیبایی ها را همه با هم بیان می دارد . نه چهره ای رویایی از مبارزان می سازد و نه در پی پنهان کاری می آید . به خصوص که به جز در اوایل انقلاب و برای مدتی کوتاه دیگر هیچ سمتی نداشته و در گوشه ای به شغل صحافی پرداخته است .

                                  گزیده ها و گوشه هایی از این خاطرات :

۱ . وقتی هم که به مدرسه رفتم چون دانسته هایم از دیگر هم سالانم بیشتر بود اغلب مبصر کلاس بودم ، به یاد دارم یکی دو مرتبه وقتی زنگ خورد در کلاس ماندم و عکس شاه را از کتاب های بچه ها پاره کردم ، این مختص مدرسه نبود و من هر جا عکس شاه و خاندانش را می دیدم با نفرتی عجیب آنها را پاره کرده به داخل توالت می انداختم .

من نسبت به بچه های ثروتمند هم حساسیت داشتم و همیشه در اختلافات طرف بچه های مستضعف را می گرفتم ، بچه هایی که وضع زندگی شان خوب نبود و با لباس های وصله دار و پاره و حتی بدون جوراب در برف و بوران زمستان به مدرسه می آمدند ، اما بچه های خانواده های ثروتمند و مرتبط با دستگاه دولتی ( حاکم در آن شهرستان) خیلی مرتب و ژیگول و در زمستان با پالتو و چکمه های چرمی رفت و آمد می کردند .

من وقتی که مبصر بودم سعی در کمک به آنها داشتم و نمی گذاشتم بچه پولدارها به آنها زور بگویند ، گاهی وقت ها هم چیزهایی مانند دفتر و قلم از بچه پولدارها بر می داشتم و به بچه های مستمند می دادم .

هر وقت هم که مبصر صف می شدم ، اسم های آنها را به عنوان این که در صف تخلفی کرده اند می نوشتم و به ناظم می دادم و ناظم هم به کف دست آنها ترکه می زد ، هر چند وقت یک بار هم اسم یکی از بچه پولدارها را می نوشتم و کسی را به عنوان واسطه نزد او می فرستادم تا بگوید فلانی اسمت را نوشته تا به ناظم بدهد ، اگر می خواهی کتک نخوری یک دفترچه چهل برگ بده تا اسمت را خط بزنم ، آنها هم غالباً بزدل و ترسو بودند و تهدیدم را جدی می گرفتند و دفترچه ای برایم می فرستادند ، من هم آنها را به بچه هایی که مستمند بودند ، می دادم .

۲ . ( هنگام ورود به تهران در نوجوانی ) حدود یک ماه به گشت و گذار در تهران پرداختم ، دیگر یاد گرفته بودم که چگونه از این طرف خیابان به آن طرف بروم ، از آنجا که خیابان های تهران را بلد نبودم با عبور از هر خیابانی با گچ جایی و گوشه ای از آن را علامت می زدم تا مسیر را گم نکنم .

۳ . شیخ احمد در الیگودرز امام جماعت بود ، خیلی تند ، رک ، صریح و با شجاعت برخورد و صحبت می کرد ، در سخنرانی هایش یک سره به شاه ، فرح ، ولیعهد ، دربار و دستگاه حاکم بد و بیراه می گفت .

از آنجا که ساواک حریفش نبود او را مانند شیخ غلام حسین جعفری " شیخ دیوانه " و " آخوند دیوانه " خطاب می کرد و چون نمی توانست ساکتش کند اطرافیانش را پراکنده بود ، از این رو در مسجد وقتی او به منبر می رفت فقط چند ساواکی به پاس صحبت هایش می نشستند و فحش های او را به شاه و سران رژیم تحمل می کردند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .

جالب این که وقتی به او اعلامیه می دادم ، می گفت : این کارها چیه ؟ بروید مبارزه مسلحانه کنید ! و خودش اعلامیه ها را به مسجد می برد و در بین فرستادگان ساواک توزیع می کرد .

۴ . پرونده قطوری برای من در ساواک شکل گرفت و از من هیولایی نزد ساواک ساخته شد .آنها در به در دنبال ردی از عزت بودند ، هر کسی را که فکر می کردند خبری و یا نشانی از من دارد به ساواک احضار می کردند ، با ادامه این روند ترسی ناخواسته از من در دل مأمورین جای گرفت ، من هم که متوجه خطر بودم به هر طریقی که بود خود را از خطر آنها باید دور می کردم و هر روز به یک رنگ و لعاب در می آمدم . یک روز حاجی بازاری بودم و ته ریشی داشتم و تسبیحی به دست می گرفتم و گاه در هیبت یک حمال در می آمدم و کیسه به دوش می گرفتم و گاهی هم در برخی جمع ها در حمایت از برنامه های رژیم سخن می گفتم و از شاه و فرح تعریف و تمجید می کردم ! چنان که برخی خود به اصل سخنانم و جدی بودن آنها شک می کردند .

۵ . روزی در ایام عید سال 50 تغییر لباس دادم ، شاپو به سر گذاشتم و کراواتی زدم و به عنوان برادر میرهاشمی برای ملاقات به زندان قصر رفتم ، لاجوردی ، لشکری ، طالقانی ، انواری و ... را در پشت میله ها ملاقات کردم و بعد حضوری هم رفتم نزد میرهاشمی .

۶ . ساواک می گفت غیر مذهبی ها آدم های منطقی هستند ، وقتی دستگیر می شوند و به زندان می آیند ، کافی است چند کلمه با آنها منطقی صحبت کنیم ، آنها محکوم و متقاعد می شوند و حرف هایشان را می زنند ، اما بچه های مذهبی اصلاً منطقی نیستند ، مثل مریدان حسن صباح هستند که بهشان حشیش می دادند و نئشه می شدند تا سرسپرده کامل حسن صباح شوند و دست به ترور بزنند و حتی از جان خویش می گذشتند .

مذهبی ها هم با وعده حورالعین در بهشت و ذهنیاتی که نئشه شان کرده امید و آینده ای برای خود در آخرت متصور هستند ، نسبت به وعده ها و منطق های این دنیا بی تفاوت هستند و مقاومت می کنند و می گویند اگر شکنجه هم بشویم آن دنیا اجرش محفوظ است ، لذا به هیچ وجه منطق در کله شان فرو نمی رود .

۷ . یکی از کارهایی که من و محمد کچویی با هم انجام می دادیم ، بر هم زدن جلسات سخنرانی دکتر جواد مناقبی ( آخوند درباری ) و آتش زدن ماشین او بود . مناقبی داماد علامه طباطبایی و باجناق آیت الله قدوسی بود ، اما نمی دانم چطور با دربار کنار آمده بود .

او با تحصیلات دانشگاهی ، استاد دانشکده الهیات بود و در منابر سخنرانیش در مدح و مناقب شاه سخن می گفت و پای منبرش وابستگان حکومتی می نشستند ، به یاد دارم وقتی که در مسجد بزازها بالای منبر رفت و هویدا پای منبرش بود ، گفت : جناب آقای امیر عباس هویدا ! شما که خود به پای خودتان به اینجا نیامده اید ، شما را حضرت زهرا (س) استقبال کرده و امام زمان (عج) نیز بدرقه تان می کند .

جناب آقای امیر عباس هویدا ! نطفه پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر خشت و گلی لؤلؤ مرجان نشود . بعد به کسانی مثل آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری که برای کتاب شهید جاوید تفریظ نوشته بودند حمله کرد ، من و کچویی تصمیم گرفتیم او هر جا منبر رفت منبرش را بر هم بریزیم .

یک بار کمی پول به آدم دیوانه ای دادیم و فرستادیمش در مسجد بزازها پای منبر شیخ نشست ، تا شیخ شروع به سخنرانی کرد ، او شروع به در آوردن شکلک نمود ، ابتدا شیخ به روی خودش نیاورد ، اما دید نمی تواند این وضع را تحمل کند ، لذا برگشت و گفت : مثل این که ایشان حالشان خوب نیست ، بیایید ببریدش بیرون که یک دفعه آن دیوانه فحش رکیک و چارواداری کشید به جانش : " ک .... می گم بیا پایین " در این لحظه کنترل اوضاع از دست رفت و مجلس به هم ریخت و شیخ پایین آمد .

۸ . از آنجا که موقع زخمی شدن و دستگیری فریاد زده بودم : حسین آمدم! حسین آمدم! آنها فکر می کردند که حسین یکی از افراد مرتبط با من است ، بازجویی و شکنجه را هم با این سؤال که این حسین کیست و چیست ؟ شروع کردند . هی می زدند و می گفتند : بگو این حسین کیست ؟ و من هر چه می گفتم و توضیح می دادم که منظورم امام حسین بود آنها باور نمی کردند و می گفتند : فلان فلان شده مگر امام حسین بچه توست که این طور صدایش می کنی ، نه ! باید بگویی این حسین کیست و چه رابطه ای با او داری و چرا آنجا صدایش می زدی ؟

Go to fullsize image

۹ . به هنگام درگیری هفت گلوله ، پنج تا به پای راست ( یکی کنار انگشت شصت پا ، یکی بالای زانو ، یکی زیر زانو و در قلم پا ، دو تا در باسن ) یکی به کمر و یکی هم به شانه ام خورد . که از این تعداد سه گلوله در بدنم مانده و بقیه رد شده بود . جراحت زیر زانویم تا مغز استخوان رسیده و خیلی وخیم بود و بعد از چند روز هم قسمتی از پایم سیاه شد ، آنها اصرار داشتند برای جلوگیری از غانقاریا و سرایت سیاهی به قسمت های دیگر بدنم باید پایم قطع شود که من نگذاشتم . به دلیل خونریزی زیاد ، جسمم بی رمق شده بود و درد ناشی از جاگیر شدن گلوله ها به علاوه اعمال شکنجه شدید ، گاه وضع مرا به حد بحران و مرگ می رساند ، در این لحظه شکنجه گران دست از ضرب و شتم بر می داشتند ، کمی صبر می کردند و وقتی حالم بهتر می شد دوباره شروع به شکنجه می کردند .

Go to fullsize image

با آتش سیگار و فندک قسمت هایی از کف پایم ، بیضه و آلت تناسلی ام را می سوزاندند و خاکستر سرخ سیگار را به قسمت های مختلف بدنم از جمله ناف می چسباندند ، وقتی دود و جلز و بلز قسمتی از بدنم در می آمد آتش را به سمت دیگری می چسباندند ، چون دهانم را محکم گرفته بودند تنها می توانستم تکانی بخورم ، هر وقت دست از روی دهانم بر می داشتند داد می زدم .

Go to fullsize image

کابل مورد استفاده آنها همین سیم های کلفت چند رشته ای برق بود ، صبح که شد سر و کله نیک طبع ، سر بازجوی شهربانی پیدا شد ، وقتی دید سر و صورت من باد کرده است گفت : نازش برم شاه داماد را ! ببینید چقدر هم خوشگل است ، چقدر توپر و محکم ، اصلاً شکم ندارد و ... بعد یک پایه صندلی را به صورت عصا به دست گرفت و شروع کرد به زدن ، از پیشانی تا ناخن های پا ، پیشانی ، چشم ، بینی و دهان ، سینه و شکم و ... از بالا به پایین و از پایین به بالا انگار دهل می زد ....

تمام بدن و سر و صورتم کبود و سیاه شد و خون مردگی در زیر پوستم نمایان شد ، نیک طبع دو ساعتی آنجا بود ، او واقعاً آدم قسی القلبی بود ، وقتی که رفت ، بازجوها که نسبت به جان من احساس خطر می کردند سریع آب قند برایم آوردند ... چند روزی خون از بینی و دهانم خارج می شد .

در سه روز بعد ، این کبودی ها به زردی گرایید ، آنها از زرد شدن پوستم ترسیدند و یک پزشک متخصص را به بالینم آوردند تا معاینه کند ، دکتر گفت : مسئله خاصی نیست ، خون های مرده در حال جذب شدن است و به همین دلیل تا یکی دو روز مراعات می کردند و روی بدنم نمی زدند ، فقط با شلاق به کف پایم می نواختند و با آتش سیگار قسمت های مختلف بدنم از جمله سر سینه ها ، بیضه ها و زیر بغل هایم را می سوزاندند ، مرتب دورم را احاطه کرده و سیگار می کشیدند و خاک سیگار خود را روی بدنم می ریختند و دوباره پک می زدند .

هنگامی که شلاق می خوردم در ظاهر فریاد می زدم ولی در دل به آنها ناسزا و فحش و بد و بیراه می گفتم ، یا پشت سرشان شکلک در می آوردم که یکی دو بار نگهبان ها دیدند و به شکنجه گران گفتند ، آنها هم لج کرده با قوت و حرص بیشتری به زدنم ادامه می دادند . آنان در برخوردهایشان با من مسائل انسانی را رعایت نمی کردند و هیچ احترامی در کار نبود و مثل یک حیوان وحشی با من برخورد می کردند ، طوری که حدود دو ما مرا لخت مادرزاد نگه داشتند .

گاهی که مرا به بازجویی می بردند چون هیچ لباسی به تن نداشتم مرا لخت و عور به روی زمین سرد می نشاندند و هر چه التماس می کردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند تا بر روی آن بنشینم فایده ای نداشت ، گاهی از صبح تا ظهر روی زمین سرد می نشستم و به راستی خیلی اذیت می شدم و سرما تا عمق وجودم نفوذ می کرد .به این هم بسنده نمی کردند ، گاهی یکی از آنها می آمد و پایم را باز می کرد تا همه جایم پیدا شود ، بعد مسخره ام می کردند و می خندیدند ، یکی می گفت : چریک چطوری ؟ دیگری می گفت : چروک چطوری ؟ حسابی هتک حرمتم می کردند و از هیچ اذیت و آزار و توهینی فرو گذار نبودند ، بدتر از یک حیوان رفتار می کردند ، خیلی غیر انسانی !

شکنجه ها در آن زمان (شش ماهه اول 52) در حد سوزاندن با آتش سیگار و فندک بود ، چک و لگد که جای خود داشت ، بالاترین شکنجه هم شلاق بود ، شلاق با کابل برق . بعضی ها آن قدر سریع در برابر این شکنجه کوتاه می آمدند و حرف می زدند که شکنجه گران به شلاق می گفتند : مشکل گشا . تازیانه های شلاق به کف پا روی رشته های عصبی اثر می گذاشت ، با هر ضربه شلاق درد تا مغز استخوان آدم را در بر می گرفت و به اصطلاح تا مغز آدم سوت می کشید ، تکرار شلاق موجب می شد کف پا گوشت اضافی بیاورد و برآمدگی در کف پا ایجاد شود .

آویزان کردن به صورت وارونه و چرخاندن نیز در کار بود ، دستبند زدن صلیبی از همه شکنجه ها غیر قابل تحمل تر بود ، در این شکنجه فرد را از مچ دست به دیوار صاف یا نرده ای آویزان می کردند که سنگینی بدن موجب کشیده شدن است ها در طرفین و فشار طاقت فرسایی در مچ و آرنج و کتف می شد ، آدم احساس می کرد که هر آن رگهایش پاره خواهد شد ، ادامه این شکنجه و تحمل آن بیشتر از بیست دقیقه ممکن نبود ، چرا که دست ها باد می کرد و حرکت خون کند و دست ها کبود می شد .

بعد چهارپایه ای زیر پای فرد می گذاشتند و از او می خواستند که حرف بزند ، اگر به زبان می آمد که هیچ ، اگر دم فرو می بست دوباره چهارپایه را از زیر پایش می کشیدند ، یک سال بعد که مرا به ساختمان اصلی بازداشتگاه کمیته آوردند چندین بار از نرده های دور دایره آویزانم کردند و تا سر حد مرگ شکنجه ام دادند که ...

از دیگر شکنجه ها باتوم برقی بود ، برای برق آن از باطری های ماشین استفاده می کردند ، این باتوم مثل باتوم های پاسبان ها بود ، منتها باتوم اینها برقی و لاستیکی بود ، داخلش سیم کشی و المنت و سر آن قطعه ای فلزی داشت ، در دسته آن یک شاسی بود ، با فشردن آن ولتاژ برق باطری وارد باتوم می شد و بدن را می لرزاند ، نمی سوزاند ، بلکه حالت رعشه به آدم دست می داد .

                                             بخشی از فیلم شکنجه ها

یکی دیگر از شکنجه های سخت و وحشتناک ، آپولو بود که تقریباً از سال 52 در ساختمان اصلی کمیته مورد استفاده قرار می گرفت ، وقتی کسی را به آن می بستند ، سردردی به او دست می داد که اعصاب و روانش را خراب می کرد و به هم می ریخت .

جنبه روانی این شکنجه ها بیش از خود شکنجه افراد را اذیت می کرد ، بزرگ کردن بعضی شکنجه ها و شایعه در خصوص آنها دل زندانی را خالی می کرد ، دلهره و وحشت داشتن از شکنجه ای موجب می شد که آدم زودتر مقاومتش شکسته شود .

در مورد ناخن کشیدن من ندیدم و نشنیدم که بنشینند و با انبردست ناخن کسی را از بیخ بکنند ، وقتی روی ناخن شلاق می زدند از بیخ می پرید ، گاهی هم سه یا چهار سوزن ته گرد را تا نیمه در زیر ناخن فرو می کردند ، بعد فندک یا شمع زیر سوزن روشن می کردند ، این کار سوزش عذاب آوری داشت ، بعد از مدتی زیر این ناخن سیاه می شد ، چرک می کرد و بعد از چند روز می افتاد .


۱۰ . دو سه شب بعد از دستگیری بود که به سراغم آمدند و صحبت از فساد اخلاقی در جامعه کردند و سر به سر من گذاشتند که خب ! تا حالا چند بار به قلعه رفته ای ، اصلاً متأهلی یا مجرد ؟! گفتند : تو که در روز قیامت گرفتاری ، پس حداقل می رفتی خودت را تخلیه می کردی و ارضاء می شدی ، باز هم دیر نشده ما قبل از مردنت تو را به فیض می رسانیم ...

بعد نمی دانم از کجا یک خانم بی حجاب با دامن مینی ژوپ پیدا کرده آوردند ، شاید از خودشان بود ، شاید از کادر یا بیماران بیمارستان بود ، نمی دانم ! هر چه بود من با دیدنش یک دفعه جا خوردم ، مأمورین گفتند این خانم در اختیار تو ، می توانی صیغه اش کنی ، ما می رویم بیرون تو دلی از عزا در بیاور و ...

من ناخودآگاه به فکر افتادم ، که دامی برایم چیده اند ، حدس زدم آنها در جایی دوربین مخفی گذاشته اند و می خواهند عکس بگیرند و از آن سوء استفاده کنند و مرا زیر منگنه بگذارند و خرابم کنند ، آنها می دانستند که من آدمی مذهبی هستم ، لذا اگر حرفی هم می زدم با این کار می خواستند وجهه مرا بین مبارزین و متدینین خراب کنند .

در همان حالتی که لخت روی تخت افتاده بودم و جز یک ملحفه هیچ چیز مرا استتار نکرده بود ، بنای بی اعتنایی به آن زن گذاشتم ، می دانستم که کوچکترین لغزش سقوطی است به عمق پرتگاهی هولناک .

به یاد حضرت یوسف افتادم که چگونه زن فرعون درصدد بد نامی او بود ولی خدا دستش را گرفت ، از خدا خواستم که مرا نیز دریابد و از این کید و فریب نجاتم دهد ، آن زن وقتی به این طرف تخت آمد من رو به آن طرف کردم ، بد و بیراه گفتم و فحش دادم که : زنیکه خر برو گم شو ! من اهل این حرف ها نیستم ، یک بار برای ایجاد حس تنفر در او داد زدم و گفتم من ترجیح می دهم که به سگ نزدیک شوم تا به تو !

این حرف به غرور زنانگی او برخورد ، حدود یکی دو ساعت این زن هر چه تلاش می کرد تا مرا به دام خویش بیندازد نتوانست ، هر چه بیشتر سعی می کرد سرسختی و مقاومت من بیشتر می شد ، تا این که واقعاً نفرت وجودش را گرفت و فهمید که واقعاً امکان رسوخ در من ندارد .

من نیز می دانستم که این زن فلک زده از فرط اجبار و زور به این کار واداشته شده است ، لذا با برانگیختن حس نفرت او توانستم وی را مجاب کنم تا دست از سر من بردارد ، خدا هم کمک کرد تا از این توطئه و نیرنگ و شاید به عبارتی آزمایش سخت با سربلندی و سرافرازی بیرون بیایم .

به راستی اگر نبود عنایت خداوندی ، نجات از چنین منجلابی ممکن نبود ، چرا که بعدها دیدم و شنیدم که بسیاری بودند به کمتر از این مثلاً برای یک پاکت سیگار خود را فروختند ، حال می توانم بگویم به استعانت خدا این نقطه از تمام طول دوران مبارزاتم فرایم ارزشمندتر است .

۱۱ . در جریان این بازجویی ، چند عامل ساختگی باهم خیلی خوب جفت و جور شدند ، یکی همان فریادهای حسین آمدم ، حسین آمدم ! در هنگام دستگیری ، داستان جعلی حسین محمدی که گفتم بعد از علیرضا بهشتی رابط من شد و پیدا شدن پاکت عکس رادیوگرافی که رویش نام حسین محمدی نوشته شده بود ، لذا از این به بعد باید حواسم را جمع می شد و با جا افتادن نقش و مسئولیت خیالی حسین محمدی ، صحنه ها را خوب بازسازی می کردم . یک دفعه شروع کردم به دادن فحش به خواهر مادر حسین محمدی که فلان فلان شده مرا گول زده است ، همه اش برای اوست ، کتک ها ، شلاق ها ، باتوم زند ها مرا از این ادعای خیالی عقب ننشاند ، تمام وقایع و مسائل(بمب های ساخته شده ) را به گردن حسین محمدی و حسین جعفری انداختم ، در اعترافات هر جا که من بودم محمدی هم حضور داشت و کاسه کوزه ها بر سر او می شکست .

خیلی سعی می کردند که از این آدم فرضی آدرس و نشانی بگیرند ، می گفتم از آن روز که آن گونی ها را امانت آورد و رفت دیگر خبری و سراغی از او ندارم ، من نمی دانم کجاست ، او مسئول بالا دست من بود و نمی توانستم درباره او و این که کجا می رود یا با چه کسانی در ارتباط است و چه کار می کند اطلاعاتی داشته باشم .

می پرسیدند : مشخصاتش چیست ؟ قبل از این کشف هم پرسیده بودند و من بدون تغییر در گفتارم می گفتم : لهجه اصفهانی داشت ، دانشجو بود ، شکمش یک مقدار جلو بود ، چشم و ابروی مشکی و درشتی داشت ... در حالی که چنین مشخصاتی وجود نداشت.

بازجویان هم مشخصات را می نوشتند و می رفتند به دانشگاه ها و پادگان ها و جاهای مختلف به دنبال این آدم افسانه ای می گشتند ، اما دست خالی باز می گشتند ، نسبت به این شخص اصلاً عقده ای شده بودند و عقده آن را هم بر سر من خالی می کردند و مرا به باد کتک می گرفتند .

۱۲ . در سلول به غیر از یک پتو ، یک کاسه سه کاره داشتم ، آن کاسه هم ظرف غذا بود و هم ظرف آب ، گاهی هم که نمی گذاشتند به دستشویی بروم از آن برای تخلیه ادرار استفاده می کردم ، یعنی از یک طرف با آن کاسه آب و غذا می خوردم و از طرفی هم در مواقع اضطراری در آن ادرار می کردم ، چرا که نگهبان ها در مورد من سخت گیری های بی حدی می کردند و تقریباً از من می ترسیدند .

به آنها گفته بودند که این آدم دو تا پاسبان را کشته است ، لذا آنها به چشم یک قاتل به من نگاه می کردند ، گاهی خود به قصد کشت و انتقام جویی مرا می زدند و توجهی به خواست ها و نیازهایم نداشتند .

روزی دو بار هم بیشتر اجازه نمی دادند که به دستشویی بروم ، در این فرصت کاسه ادرار را به دستشویی برده خالی می کردم ، یک بار در همین دفعات که کاسه را با خود به روی زمین می کشیدم ، ادرار لب پر شد و مقداری از آن روی زمین راهرو ریخت که نگهبان آمد و بقیه را روی سرم خالی کرد .

یک دفعه جا خوردم ، آن قدر کارش زننده و غیر قابل تحمل بود که نمی دانستم گریه کنم یا فریاد بزنم ، بغض بدجور گلویم را می فشرد ، یک بار دیگر هم که این اتفاق افتاد ، نگهبان ها آمدند بقیه ادرار را هم در راهرو ریختند ، آنگاه مرا مثل بوم غلتان روی آن می غلتاندند تا زمین را خشک کنند .


                               ***************

۱ . متن خاطرات عزت شاهی

۲ . مصاحبه ایی با ماهایا پطروسیان بعد از مسلمان شدن

۳ .  امام جمعه مشهد و حکومت ملوک الطوایفی

۴ . پیچیدگیهای زنان و مردان

۵ . چهره واقعی جناب پرزیدنت بوش

۶ . گندکاریهای عمرانی

هرچه کنی به خود کنی .....

       

خدایا بر ظرفیت خوب بودن و خوب ماندن ما بیفزا و ابعاد مثبت ذهن و دل و احساس ما را از هر جهت پر ظرفیت قرار ده و از ظرفیت های ابعاد منفی ما در جهت تباهی بکاه .

                                                   *****************

داشتیم با چند نفر آقا پسر گل گلاب مجرد صحبت می کردیم . صحبت یکی از آنان از رابطه با جنس مخالف بود و این که نباید هیچ محدودیتی در کار باشد . گفتم فرض کن تو ازدواج کرده ای و تلفن زنگ می زند و آن طرف مردی است که می گوید با خانمتان کاری داشتم . آیا نمی پرسید چه کار دارید ؟ گفت نه مگر من فضولم . گفتم اگر با خانمتان صبحت کنند و صحبت نیم ساعت ادامه یابد چه ؟ گفت : من در این مسائل مشکلی ندارم . گفتم اگر صحبت ها گرم تر و صمیمانه تر باشد چه ؟ گفت : مگر آدم وقتی با جنس مخالف حرف می زند حتما باید با فحش و خشم سخن بگوید ؟ گفتم اگر خانمتان برود توی اتاق و در را ببندد و سخنان خصوصی عاشقانه با هم بزنند چه ؟ گفت نه دیگر صحبت خصوصی نداریم ! اینجا ممکن است عصبانی شوم . می بینید بالاخره مجبوریم جایی خط قرمزی داشته باشیم . اما بحث روی حد و مرز همان خطوط قرمز است . اتفاقا در یکی از وبلاگها نوشته های خانمی را دیدم که به شدت طرفدار هر نوع آزادی عمل در روابط دختر و پسر بود و باکره بودن دختر خانم ها را هم خصلتی منفی و زشت و سنتی می دانست . وی در وبلاگش ضمن خاطراتش نوشته بود که روزی به ناگاه که به خانه رفتم دیدم شوهرم با دختری ترگل ورگل نشسته و گرم و صمیمی با هم دل و قلوه رد و بدل می کنند و خیلی ناراحت شدم و زندگی و دنیا برایم خیلی کثیف و تنگ جلوه کرد ولی غرورم را نشکستم و به روی خودم نیاوردم و بی صدا دنبال کارم رفتم . چون شوهرم را می شناختم و کاری از دستم بر نمی آمد . فکر می کنم که همین خانم هم مثل همان آقا پسر گل گلاب دچار تفکرات و منش های متناقض و یک بام و دو هوا شده است .

*****************

سخن مهم و اساسی کانت آلمانی که خلاصه تعالیم اخلاقی همه انبیاست همین است : " عمل فقط در صورتی از لحاظ اخلاقی صواب و الزامی است که فرد خواهان تعمیم آن بوده و بدون تناقض خواهان آن باشد که هرکسی در اوضاع و احوال مشابه مستمرا به همان صورت عمل کند. به عبارت دیگر با هرکس چنان رفتار کند که راضی باشد که در شرایط مشابه، آن رفتار، قاعده عمومی رفتار دیگران شمرده شود " . البته شاید این قاعده ا ی مطلق نباشد ولی غالبا درست است . اگر همه قرار باشد از جیب هم دزدی کنند دزدی بی معنا خواهد شد . چون دزد در جایی موفق است که اکثریت یا همگان دزد نباشند و اگر همه از هم بدزدند حتی دزدان هم از آن در امان نخواهند بود و ترجیح خواهند داد که به همان امکانات کم بسازند . و اگر قرار باشد همه با خواهر و همسر دیگران روابط عاشقانه نادرست برقرار کنند دوباره به جای اول باز خواهیم گشت و اگر قرار باشد با دروغ و کلاهبرداری و اختلاس و رشوه و  زورگویی و عربده کشی حق کسی را بخوریم و متقابلا کسانی با دغل بازی و شیادی همین کار را با ما بکنند سود و زیان مساوی گشته و باز جای اول بازخواهیم گشت و مجبور خواهیم شد تا صداقت داشته باشیم تا دیگران هم با ما با صداقت برخورد کنند . به دیگران نگاه پاکی داشته باشیم تا ما نیز با نگاه پاک و درستکاری آنان مواجه شویم . برای دیگران امنیت و آسایش فراهم کنیم تا خودمان هم از امنیت و آسایش متقابل بهره مند گردیم .  

فیلسوفان ضد فلسفه و ادیبان بی ادب

داشتم کانال چهار تلویزیون را تماشا می کردم . چند مدرس مشهور فلسفه با هم بحث می کردند . یکی شان که مشهورتر هم بود بلافاصله بعد از کمی بحث فلسفی و عقلی خسته می شد و فورا چند حدیث نقل می کرد و سراغ تعبد و تسلیم می رفت . دیدم با این همه شهرت فلسفی مغز وی مغز حدیثی و نقلی است و نه عقلی و وی اهل روایت است و نه درایت . کم نیستند چنین کسانی که به تدریس فلسفه صدرایی و منطق ارسطویی یا ریاضی  مشغولند ولی بافت فکری شان تفکر اشعری است و نقل بر عقلشان می چربد و اعتقادی به مبانی و اصول و پایه های عقلانی برای دفاع از دین ندارند . این افراد از توان فلسفی بالایی برخوردارند اما در مداری بسته و محدود که گویی همان ها را هم حفظ کرده اند سیر می کنند و  خارج از دایره درس و بحث رسمی شان عقلشان کار نمی کند . جای استاد شهید مطهری رحمت الله علیه خالی که مبانی عقلی مستحکمی داشت و اعتقادی راسخ داشت که با مبانی عقلی و منطقی قوی می توان از دین و اخلاق و باورها دفاع کرد و مشکل عمومی تفکر دینی رایج امروز کمبود چنین دیدگاه هایی است . مخصوصا که به جای منطق و دلیل و استدلال و نقد و بحث با موعظه و نصیحت و تحکم و آمرانه حرف زدن همراه شود که مصیبتی بزرگ است و تفاوت چندانی با تفکر مداربسته اشعری و حنبلی در مسائل عقلی ندارد . یاد سخن استاد فقید محمد تقی جعفری افتادم که می فرمود بسیاری در غرب کارمند فلسفه اند ونه فیلسوف . یعنی شغلشان فلسفه و فکر است و اهل تاملات عمیق فکری و فلسفی نیستند . این همان آفتی بود که مورد نظرم بود و البته منحصر به غرب نیست و البته در مورد غرب هم کلیت ندارد .  جالب این است که در میان اساتید ادب فارسی هم کم نیستند کسانی که فقط کمی تا قسمتی حافظ شعرند ولی از از ذوق شعری و لطافت خیال و زیبایی و قدرت و ظرافت بیان و تاثیر گذاری ادبی به کلی محرومند . فکر نمی کنم از آنچه گفتم  کسی برداشت کند که حدیث و موعظه و امر و نهی کم ارزش یا بی ارزش است . بلکه مراد این بود که مقام عقل و استدلال و روش بحث عقلی دیگر است و نقل و روایت و وعظ و اندرز دیگر .... به قول امیرمومنان و مولای خردمندان "عقل درایتی" چیزی است و "عقل روایتی" چیزی دیگر .* و طرفه این که همین احادیث مولا را نیز محدثانه فهمیده اند نه محققانه .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* "عَقَلُوا اَلدِّینَ عَقْلَ وِعَایَةٍ وَ رِعَایَةٍ لاَ عَقْلَ سَمَاعٍ وَ رِوَایَةٍ فَإِنَّ رُوَاةَ اَلْعِلْمِ کَثِیرٌ وَ رُعَاتَهُ قَلِیلٌ من الحکمة " نیز فرموده :‌"اِعْقِلُوا اَلْخَبَرَ إِذَا سَمِعْتُمُوهُ عَقْلَ رِعَایَةٍ لاَ عَقْلَ رِوَایَةٍ فَإِنَّ رُوَاةَ اَلْعِلْمِ کَثِیرٌ وَ رُعَاتَهُ قَلِیلٌ "(‌بهج الصباغه فی شرح نهج البلاغه - ج۳ - ص ۶۵ )

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نکته اول : گزارشی از حیات و شهادت لوکا لاواتللی فرزند مسلمان مالک بزرگترین کارخانه‌های شراب ایتالیا

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نکته دوم : چرا اخراجی ها فیلم خوبی نیست ؟

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------