فلسفه دانشگاه رفتن و دانشجو شدن بعضی ها

فلسفه دانشگاه رفتن و دانشجو شدن بعضی ها !!!!

      امروزه دهها موسسه و دانشگاه انتفاعی و غیر انتفاعی داریم که میلیونها نفر از دختر و پسر و پیر و جوان در آنها مشغول به تحصیلند .کلاس های  بعضی از این مراکز شبیه تالارهای مهمانی است و محوطه آنها محلی برای همدلی و همدمی عشاق و رد و بدل کردن دل و قلوه و قهقهه های مستانه و خاطرات عجیب و غریب و مشاهده آلبوم عکس هایی که زوج های جوان و عاشق در پای این درخت یا آن کوه انداخته اند . البته سالن اینترنت و اتاقهای کامپیوتر و ایمیل های پیاپی هم بدین منظور استفاده زیادی دارد .  آدم به فکر فرو می رود که واقعا انگیزه و  فلسفه دانشگاه رفتن و دانشجو شدن بعضی ها برای چیست ؟ مادری با مشکلات مالی و شخصی زیاد ، دست دخترش را گرفته و برای ثبت نام به یکی از دانشگاههای پولی ( غیر انتفاعی )بدون کنکور آمده بود . مسئول ثبت نام پرسید : خانم شما با این همه مشکلات برای چه می خواهید دخترتان اینجا ثبت نام کند ؟ آن خانم گفت : خوب ! آمدن دخترم به دانشگاه  از ماندن در کوچه ها که بهتر است !

       سر یکی از کلاس های آغاز ترم در سال گذشته وقتی از انگیزه و اهداف  آمدن به دانشگاه ، از دانشجویان سوال می کردم ، یکی از پسرها ، مرد مردانه و با شجاعت تمام گفت : خوب اگر ما لیسانس نداشته باشیم ، توی این دوره و زمونه کسی به ما دختر نمی دهد !

یک بار خانمی در درس من کم گرفته بود و می گفت با چه رویی بروم تهران و به شوهرم چه بگویم ؟

یک بار هم خانم دیگری مشکل روحی روانی در حد خودکشی پیدا کرده بود و روانشناس مشاور وی به من گفت که اگر وی در این درس بماند ، وضع روانی اش بدتر خواهد شد !!!

      جلو دانشکده علوم پسر دانشجویی روی چمن ها دراز کشیده و قیافه اش نشان می دهد که شاید یکی دو سال است حمام نکرده و موهایش را شانه نزده باشد ، و خودش هم می گفت  که حال این جور چیزها را ندارم .  می پرسم : چرا به سر و وضعت و درسهایت نمی رسی ؟ اصلا چه می کنی ؟ گفت :  ترم قبل فقط در یک درس نمره قبولی آوردم و در همه درسهای دیگر مردود شدم . بعد کاغذ پاره ای از جیبش درآورد و با لحن سوزناکی شعری برایم خواند که آن را  با لهجه محلی در باره عاشق شدنش سروده بود ، وگفته بود که چگونه بارها به کوچه لیلی اش رفته  و با بی اعتنایی او را رانده اند  و اکنون نا امیدانه ، عمیقا در خلسه آن عشق فرو رفته است . او  می گفت : پدرم دبیر است و از شهرستان می آیم و ترم گذشته به دلیل مشکلاتی خوابگاهم را هم از دست دادم واکنون آواره یک شب نزد این دوست و یک شب نزد آن دوست می مانم . خوشحالی من در این است که لااقل پدرم از وضع و حالم خبری ندارد .

    همین هفته گذشته  دانشجویی با پدرش از شهرستان پیش من آمده بودند و پدرش می گفت : دیشب که شنیدم پسرم باید از دانشگاه اخراج شود ،‌ داشتم سکته می کردم . من کفش شما را می بوسم  ! من پای شما را می بوسم ! خواهش می کنم کاری برایش بکنید ! پسر گرامی ایشان پس از چهار پنج سال افت تحصیلی متوالی معدلش نهایتا به 80/11 می رسد و با نظر آموزش قرار بود برای ترمیم معدل دو درس تابستانی بردارد تا معدلش به 12 برسد ، ولی از بخت بد ، آن سبو بشکسته و آن پیمانه ریخته و کار از کار گذشته بود و امروز و فردا باید حکم اخراجی اش را از دانشگاه بگیرد .

          دختر خانمی به منزل ما زنگ زده که پدرم دانشجوی شماست و زیر ده نمره گرفته و می دانید که چقدر زشت است که یک پیرمرد در درس این گونه مردود شود . مشکل روحی پدرم را درک کنید !!!

     من خودم عضو هیات علمی دانشگاه دولتی هستم . اما گاهی در دانشگاههای غیر انتفاعی و آزاد و موسسات آموزش عالی دیگر هم تدریس می کنم  . فراوان می بینم که امروزه دانشجویان زیادی به دلایلی غیر از آموزش و تحقیق و رشد علمی و از بد حادثه سر از دانشگاه درآورده اند . مدتی پیش  دانشجویی داشتم در دانشگاه جامع علمی کاربردی که خانم پنجاه ساله ای از تهران بود و از تهران که می رسید ، کیف بزرگی در بغل در انتهای کلاس به خواب عمیقی فرو می رفت . علت ادامه تحصیل خود را این گونه بیان می کرد و می گفت : می خواهم دو سال بعد با حقوق بیشتری از اداره بازنشسته شوم . یک بار گفتم : وضع درس هایت خیلی بد است ، با این وصف مشکلاتت بیشتر خوهد شد ، گفت : آره مامانم( !!!!) از شما التماس دعا داشت و به من اکیدا سفارش کرده که اگر این ترم در بیش از دو درس بمانی ، دیگر نمی گذارم دانشگاه بروی ! این خانم هم در عالم مجردات می زیست و هنوز شوهر نکرده بود ، ولی خوشبختانه در سن 50 سالگی هم از مامان حرف شنوی داشت ( قابل توجه بچه های کوچک تر ) . این خانم از سر سادگی یا زرنگی زیاد از بایگانی اداره شان به عنوان کار تحقیقی نوشته ای تایپ شده برایم آورده بود در باره خودکشی که حدود۱۱۰ صفحه و یک کیلو می شد . از تورق آن به سادگی معلوم بود که مربوط به حوالی سالهای ۱۳۵۴ ـ۱۳۵۵ می شود .

      یک بار هم در داشجوی خانمی در همین سن و سالها وسط یک بحث خیلی گرم و مهم که همه سراپا گوش بودند ، فضای بحث را شکست و  گفت : استاد ! ترا به خدا از این استادها بپرسید که با این همه مطالب علمی چی از جان ما دانشجویان می خواهند ؟!‌ بابا اذیت هم اندازه ای دارد ! اینها ما را زجر کش می کنند .

         یکبار هم داشتم مطالب کلاسهای قبلی را به صورت دسته جمعی با دانشجویان مرور می کردم ، دانشجوی تنبل و بی فکری هم در کلاس بود که وقتی نوبت پرس و جو از  ایشان رسید ودر پاسخ درماند ، با نوعی جسوری و شجاعت (!!!) خاص ، گفت : استاد مگر این جا کودکستان است که هی از دانشجویان از درس ها می پرسید ؟! من هم بلافاصله با همان اندازه جسوری و شجاعت گفتم : نه کودکستان نیست ، و کاش کودکستان بود  ! زیرا عشق و شور کودکان به درس و سوال و جواب به اندازه ای اشتیاق انگیز است که همه آن را دوست دارند و متخصان  تعلیم و تربیت می گویند اگر آن روحیه حفظ شود ،‌در ادامه شاهد خلاقیت های بزرگی خواهیم بود .

           خانم دانشجویی هم داشتم که وسط کلاس بیرون می رفت تا در این فرصت ،  به نوزادش شیر بدهد و برگردد . این که خوب است . اما دختران و پسران زیادی هستند که به مامان و بابایشان می گویند : تا شب دانشگاه تشریف دارم . اما یا اصلا به دانشگاه نمی روند و اگر رفتند ، در این جا و آن جای دانشگاه می پلکند و وقت می گذرانند و دقایقی در کلاس ها آرام و قرار ندارند که به مطالب استادی گوش بدهند و اما دنیای شاعرانه ای دارند و در زیبایی های طبیعت و رویاهای دوستانه و سرگرمی های ویژه و دنیای دیگری سیر می کنندکه هیچ ربطی به درس ودانشگاه ندارد .

      استادی می گفت : پسر جوانی را دیدم که در فضای سبز دانشگاه  پرسه می زند . به او گفتم : برای چه به این جا آمده ای ؟ گفت : برای گردش ! گفتم : خوب برو پارک ! گفت در آن جا نیروی انتظامی اذیت می کند !

         واقعا ، آدم گاهی این همه دانشجو با دنیاهای متفاوت و شرایط دشوار و گرفتاری های عجیب و غریب و سن و سالهای بسیار مختلف را که می بیند ، با خود فکر می کند که آنان  برای چه به دانشگاه می آیند و می خواهند چه کنند ؟ در این دانشگاه ‌مادری با دخترش سر کلاس من نشسته و در دانشگاه دیگری پدری با دخترش دانشجوی من هستند . ان شاء الله که همه آنها برای تحقیق  و مطالعه و درک عمیق علمی  و کارآمدی و تخصص علمی و خدمت به فکر و فرهنگ به دانشگاه آمده اند . اما پس این دهها نوع عطر و ادکلن و تیپ و قیافه های نمایشی درست کردن در کلاس ها و آن همه اشک و آه و ناله نمودن و تغلب و سفارش و هزار شگرد عجیب و غریب نزدیک امتحانات برای چیست ؟ و آن همه سرگرمی و تفریح و ول معطلی بودن در محیط های دانشگاهی چه معنایی دارد  ؟ این همه ترقه بازی های مهیب در وسط کلاس درس یا وسط سالن دانشگاه و یا حین تدریس انداختن و لرزاندن دیوار دانشکده به طور مکرر ، آن هم  بیست روز مانده به چهارشنبه سوری چه معنای علمی دارد ؟ این همه پرونده های تل انبار شده مشروطی ها و اخراجی ها برای چیست ؟ خلاصه دم خروس هم هست و قسم حضرت عباس هم و نمی دانم کدام را باور کنم . البته دم خروس آن قدر زیاد است که شاید کسی اصلا  به یاد حضرت عباس نیفتد .

ای راز جاودانی !


                     

                                       ای راز جاودانی  !

      ای یاور نهانی  !

      ای راز جاودانی  !

      ای فراتر از بلندی  !

     ای پاکتر از سفیدی و روشن تر از  روشنایی  !

     ای آن که همیشه با ما بودی،  یاری کنان ،‌ و ما بی تو قدم می زدیم ،‌ شکوه کنان .

     ای دریای پاکی که ما را به اعماق خود فرا می خوانی  !

     و هر دمی این ظلمتکده زمین ، چونان زورقی شکسته در میان امواجت فرو می رود و فرا می آید .

     ای خدای منزه و مقدس  !

     ای قدوس  !

     که  یاد و نامت در همه جانها و جهان ها و در همه آسمان ها و زمین ها به عظمت وستایش بلند است .

     و هر ستایش و سپاسی از هر چیز و هر کس و برای هر چیز و هرکس ،‌ تنها از آن توست و   هر ستایشی از تو آغاز می گردد و به توباز می گردد .

     که  اذهان کوچک و ارواح پلید دلمرده ،‌ به خیال خویش نام تو را آلوده اند .

     سخنان تو را آلوده اند .

    فرستادگان تو را آلوده اند .

    الهاماتت را دروغ می پندارند .

    آنان تو را با آدمک ها مقایسه می کنند .

    آنان منافع و حقوق خود را فراتر از تو می دانند  .

    آنان با شمع مرده در دل ظلمات به جست و جوی نور تو  برآمده اند .

    اما تو را نمی خواهند و تو را نمی جویند .

    آنان دلبرده شیطانند و الهام یافته  ابلیس .

    آنان حباب وار خود را از همه آبشارها بلند تر می دانند .

    آنان در منتهای جهل و حماقت تو را کوچک می بیینند .

    جز خود کسی را نمی پرستند  !

    و خود را منطق همه فلسفه ها می انگارند !

    و خویشتن را خدای دانش و بینش می دانند  !

    و پیامت و پیامبرانت را که پرچمدار نور و روشنی اند ، ‌آیت جهل می خوانند  !

    و در لایه های تاریک مغز خویش  فلسفه ها می بافند و آن را از تو و کلامت نورانی تر و  راهگشاتر می بیینند !

    و نشخار می کنند که دین و خدا نیز بافته ای ذهنی است !!!
    و تو و پیامبرانت را در در گذشته های تاریکذهن و تاریخ  بایگانی می کنند !
    و بلند پروازانه می انگارند که بر فراز زمان از سیمرغان تو پیشی و بلندی  جسته اند ! 
   و به سفیران تو معلمی می کنند و تو را نیز در میان کلمات تو خالی به تحلیل می نشینند !    
    و همه نعمت ها وعنایات تو را حاصل مغزهای بیمار خویش می دانند !
  
   ای خدای بزرگ !

    از امواج سهمگین دریای دانش خویش قطراتی چند در صدفهای خالی و تاریک دلهاشان  فرو ریز !

    تا دریابند که تو نیز می دانی !
    و خردی که به آنان بخشیده ای برگی از برگستان لایتناهی عقل کل توست .
   و با خود نجوا کنند  : ای لقای تو جواب هر سوال !
    و از جانب خویش،‌ نسیم حیاتی به سوی گورستان متروک اندیشه های آنان بفرست  !

    و طیفی از انوار خورشیدهای وجودت  ،‌ بر غارهای مومیایی و عنکبوتی شان بتابان  !

    و آب حیاتی به این دلهای خشکیده و روح های فسرده برسان  !

     شاید که زنده شوند  !

            شاید که بیدار گردند  !

                  شاید که تو را جویند  !

                           شاید که تو را یابند !

از درون سیه ماست جهان چون دوزخ

 

از درون سیه ماست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد ، همه دنیاست بهشت

خوشبختانه ما نفرین شده ترین و بدبخت ترین آدمهای روی زمین نیستیم . خیلی از ما بدبخت تر ها هم هستند که غبطه وضع و حال ما را می خورند  و گاهی از ما بهتران بسیار خوشبختی هم می بینیم که  هزار نوع فلاکت و بدبختی رنگین و ننگین در پرده دارند . چه شخصیت های مشهوری که وقتی داستانی از داستانهای پشت پرده  زندگی شان بیرون می رود و  نقل محافل می شود ، سراپای وجودشان در سرب مذاب درد و رنج فرو می رود و از عمق جان سوز می کشند . در سلسله مراتب بدبختی های زندانیان ، بدبختی هایی هست که  نسبت به بدبختی های دیگر ، ‌قله خوشبختی به نظر می رسد .  توی سرمایه داران هم کسانی هستند که روزی هزار بار می میرند و زنده می شوند . بدبختی و خوشبختی در حساب بانکی کارخانه دار یا کارهای طاقت فرسای یک کارگر ساختمانی نیست . در کوخ ها و کاخ ها نیست . بدبختی و نکبت در نگاه های بد ماست . در رفتارهای ماست . در احساس ماست . در تکیه کلام های ما و روش و منش زندگی ماست . بدبختی و خوشبختی حاصل خامی یا پختگی و تجربه و بی تجربگی زیستن ماست ؛ بدبختی و خوشبختی در افق نگرش ما و زاویه دید ظهور می کند و خیمه می زند  ؛ بدبختی و خوشبختی از ذات زشت و پلید ما جریان می یابد یا  از  گوهر نفیس وجود ما جوانه می زند  . بدبختی و خوشبختی از درون ما می جوشد وبیرون می تراود  ماست  . این ماییم که به دیوارهای زندگی رنگ می زنیم  و موسیقی زندگی ، اگر تلخ است یا شیرین ، همه از ارکستر روان ما بر می خیزد  : 

راه لذت از برون دان نی درون              ابلهی دان جستن قصر و حصون

آن یکی در کنج مسجد مست و شاد        و آن دگر در باغ ترش و بی مراد

قصر چیزی نیست ویران کن بدن           گنج در ویرانی است ای میر من

آیا زجر کشیدن و غصه خوردن یک فضیلت است ؟

آیا زجر کشیدن و غصه خوردن یک فضیلت است ؟

بعید می دانم کسی باشد که بگوید : درد کشیدن از شاد بودن بهتر است . یا معتقد باشد که احساس اندوه شدید  و غم و غصه خوردن ، نشانه کمال انسانی است . مخصوصا اگر درد کشیدن بی دلیل یا تحمیلی باشد ، به هیچ وجه پذیرفتنی نیست . البته شاد بودن افراطی و لذت گرایی دیوانه وار هم مطلوب نیست . اما تحمل دشواری و سختی با زجر کشیدن فرق می کند . زیرا هیچ کار خوب یا بدی و هیچ لذت و شادمانی ای وجود ندارد که کاملا از هر نوع درد و رنج یا تحمل سختی مبرا باشد  . هیچ هنری و عظمتی و کمالی ، بدون سختی و دشواری در کسب ظرافتهای مربوطه حاصل شدنی نیست  و اگر حاصل شود ، لذت بخش و باعظمت و فضیلت ساز نیست .  اساسا لذت زندگی در همین سختی ها و دردهای عادی است که آدمی بعد از آن قدر سلامتی و راحتی را بهتر می فهمد . بعضی افراد کم تحمل هم هستند که کوچک ترین ناملایمات زندگی برایشان یک فاجعه دردناک و غیر قابل تحمل است .  اما زجر کشیدن مقوله دیگری است و قراردادن خود در شرایطی که درد و رنج و زجر و فشار روانی یا جسمی زیاد است ، نوعی خودآزاری بیمارگون به شمار می رود و تحمل پذیری بیشتر برای زجر کشیدن ، خود زمینه ساز ظلم و تعدی و عصیانگری دیگران بوده و مطرود و منفور است . چرا که به رشد خصلت های سادیستی در دیگران دامن می زند .  اما بعضی روحیه ها از زجر کشیدن لذت می برند و از لذت و شادی آزرده خاطر می شوند و این نوعی بیماری و خلاف طبیعت عادی انسان سالم است . غم و اندوه عرفانی هم با غم و اندوه کودکانه فرق می کند و سطح شخصیتی افراد در این دو نوع اندوه متفاوت کاملا متفاوت است . اما به هر صورت ، همدلی با دردمندان و احساس دردهای آنان یک فضیلت است . هر چه درک آدمی بالاتر و روحش لطیف تر باشد و افق فکر و روانش متعالی تر گردد ، دردهایی را حس می کند که نشانه رشد و پویایی شخصیت و گستردگی و عظمت روح انسانی است و این نیز کمال است . صرف نظر کردن از راحتی و رفاه بیشتر برای کمک به دیگران و همدلی با آنها نیز نوعی فضیلت است .   اشک و آه و حسرت و اندوه و غم و غصه هم تابعی از شخصیت آدمی است و هر چه شخصیت بزرگ تر و والاتر باشد ، اشک و اندوه و غم آدمی نیز لطیف تر و زلال تر و مقدس تر و معنوی تر خواهد بود . گاهی هم با بیماری ها صعب العلاج یا مزمن و درمان نشدنی و دردهای ناخواسته طولانی و گریز ناپذیر مواجه می شویم . در این موارد هم کنار آمدن  با درد و ناراحتی و تحمل آن ، لازمه تداوم زندگی است و عجز و لابه زیاده از حد ، کار را دشوارتر می سازد و شخصیت آدمی را بسیار خرد و خوار و زبون می گرداند .