صدای حقیقت جاودانه

هر سال همین ایام صدای پای یاران حسین بن علی را از نزدیک می شنوم و با همین چشمانم همه عظمت تاریخ را زیر آن پرچم سبز به روشنی روز مشاهده می کنم .  گویی آنان از کنار جسد من و مقبره متروک ما عبور می کنند . صدای مظلومیت ماندگاری را می شنوم که همه دردهای بشری را در جان خویش حس می کند و پیوسته آه می کشد و با آهنگ جبرئیل امین قرآن می خواند و با نگاهی به همه دردمندان تاریخ می گوید : آیا کسی هست که حقیقت را یاری کند ؟ همهمه های یاران حسین و زنان و کودکان اهل بیت همانند نسیم سبز و خنکی از کنار من در گذر است . نمی دانم در این ایام کجا بروم . زیرا صدای مهیب حقیقت تکان دهنده ای را از زمین و زمان می شنوم . صدایی که هیچ عافیت جوی خودکامه ای جرات شنیدنش را ندارد . جویباری بهشتی غلغل کنان از کنار کویری جهنمی در گذر است . کمی آن سوتر نیروهای اهریمنی را که خود را علاوه بر قدرت و حکومت به چهره دینی هم آراسته اند مشاهده می کنم که شهوت و هوس از چشمانشان برق میزند و  همیشه از هوای لذت و شهوت و ریاست نفس می کشند و همه سلول های شیطانی شان در تب و تاب هوسها و رویاهای کودکانه فرو می رود و سرمست می گردد. دیوانی آکنده از خشم و نفرت که همه لاشخورها و گرگ ها و روباه ها و سگ های هار را در روح منحوس خویش یکجا گرد آورده اند . چه چنگ و دندانها و چه شمشیرهای خون آلود و چه قیافه های وحشتناکی ؟! هیولای مرگ در سیمایشان آتشفشانی شده است که از آن جنایت مذاب فوران می کند . بالهای کبوتران خدا را خونین  و حلق علی اصغر را شکافته می بینم . دژخیمان آل ابی سفیان بر گلستان رنگارنگ آل علی و چمنزار  فاطمه یورش می برند . لاله ها له می شود و بالهای پروانه ها و کبوتران خدا مچاله و به خون آغشته می گردد . زندگی زیبایی که بوی مهربانی و صفا و صمیمیت پیامبر و عشق و ایثار فاطمه  و عطر و گلاب ملکوت و گذشت و صبوری علی از همه زوایایش به مشام می رسید اکنون با شمشیر یزیدیان رشته به رشته شده است و لجن متعفن و فاضلاب عقده ها و خشم و شهوت های دیوانه وار و تاریخی سفیانیان راه زندگی بشری را برمی بندد و لکه ننگ و تهوع آوری برای همیشه در خاطره زنده هستی ماندگار می گردد . ما همه ساله روز عاشورا کاروان خوبی ها و زیبایی ها و پاکی ها را همه جای زمین در کنار صفوف اهریمن صفتان می بیننیم و همه بر لاله های خونالود وکبوتران به خون آغشته فجایع اجتماعی می گرییم . اما باز هم علی اصغر به شهادت می رسد و باز هم حسین بن علی و یارانش و خوبان دیگر زیر شمشیر بی حرمتی ها و ناجوانمردی ها و فشارهای زمانه له می شوند و کسی نیست که صدای حقیقت را بشنود و برای یاری حسین نیازمندان و دردمندان زنده مجسم را دریابد و باز هم عاشورا و کربلا در کتابها و مجالس و مرثیه ها زندانی می ماند و نسیم حیاتبخش آن به کوی و برزن زندگی مقبره نمای ما راه نمی یابد . گویی بر سر و روی ما و فکر و فرهنگ ما گرد مومیایی های چندهزارساله پاشیده اند .

راز تنهایی

تنهایی که من از آن سخن می گویم تنهایی آدمهای بی کس و بیمار و افسرده و منزوی یا آواره و رانده شده نیست . تنهایی غریبانه و سوگمندانه نیست . این تنهایی راز عمیق و نهایی وجود همه ماست . همه ما شخصیت منحصر به فردی داریم و در بودن خویش و زیستن واقعی خویش تنهاییم . درک و تحمل تنهایی اگر از جبر زمانه و ناتوانی و بدبختی و بی وفایی نباشد یک توانایی عظیم است . خیلی ها نمی توانند ده دقیقه با خود تنها بمانند . زیرا تنهایی اندیشدن به خود و بودن با خود و رفتن در جهان خود است . امروزه اگر کسی چند دقیقه با خود تنها مانده و به شاخه گلی خیره شود و به خویشتن بیندیشد بیمارش می خوانند و می انگارند که حتما دردی دارد و مرتب سوال پیچش می کنند که چه اتفاق بدی رخ داده است ! من افراد زیادی دیده ام که در اوج ارتباطات اجتماعی از تنهایی خود می نالیدند و علی رغم این همه ارتباط با دیگران خود  را انسانهایی تنها می انگاشتند و شگفت آورتر این که شغل خود را علی رغم تنوع و فراوانی ارتباط با دیگران شغلی منزویانه می خواندند و می گفتند که شغل ما شغلی است که با آدمها بیش از چند دقیقه نمی توان ارتباط یافت که آن هم سطحی و گذراست . تنهایی راز نهایی وجود من و توست . ما تنهاییم و تنهایی را شاید گاهی لمس کنیم اما حقیقت آن را به ندرت درک می کنیم . شاید تنهایی سرنوشت نهایی همه ما باشد . اما آدمیان در تنهایی خود دایره وجود خویش را در قبض و بسط شدید و متنوعی می یابند و پاسخ معما این جاست .بعضی در تنهایی خود را از یک استکان  کم حجم تر حس می کنند و بعضی در همان تنهایی  ِخود را دریای مواج و خروشانی می یابند و هرگز احساس تنهایی نمی کنند . تنهایی هرکس به گستردگی روح و افق ذهن و فراخنای اندیشه و احساس او تفاوت و متنوع می یابد . گاهی دنیای بیرونی افراد خیلی بزرگ و رنگین است اما خود را از درون در یک قفس حیلی کوچک زندانی می بینند . و کسانی هم هستند که در هفت آسمان یک ستاره ندارند اما هزاران خورشید و ماه در گوشه ای از چشم انداز درونی شان برق می زند و جلوه نمایی می کند و به تنهایی جهان بزرگ پرهیاهویی هستند که برایشان تنهایی مفهومی ندارد .

تنهایی

خیلی از ماها اینک در اوج شلوغی و ازدحام جمعیت تنهای تنهاییم . در میان صداها و تصاویر متحرک زندگی ما گم شده ایم . در طوفانی زندگی می کنیم و همه کشتی ها از کنارمان به سرعت می گریزند و  بادبان کشتی مان در گرداب تنهایی در هم می ریزد . همه آدم ها و ماجراها مثل برش های زیبا یا زشتی از فیلم های سینمایی از کنار ما می گذرند و همه این قطعات فرو می ریزد و همه صحنه ها به تدریج از چشمانمان محو می شود و باز ما تنهاییم . خیلی ها در سر سفره غذا و لذت و هوس و ثروت با ما هستند اما در گرسنگی و درد و ناکامی تنهایمان می گذارند . خیلی ها ما را برای خودشان می خواند . خیلی ها اهل معامله هستند . و جز به بده بستان فکر نمی کنند . البته غالبا کم می آوررند اما همیشه بر اساس مبانی اقتصادی - عواطف خویش را بروز می دهند و اگر جایی گرم و داغند یا سرد و یخی - به تناسب نوع بده بستانها فرق می کند . تنها ما تنها نیستیم در آمریکا ۲۷ میلیون نفر تنها زندگی می کنند .  انسان تنها موجودی است که از تنهایی خود آگاه است . چرا ما تنهاییم ؟ چرا کم حوصله ایم ؟ و چه باید کرد . چاره تنهایی پایکوبی و سرمستی در محافل رقص و آواز و ضیافت های باشکوه هوس انگیز خصوصی و عمومی نیست . چاره تنهایی داشتن دهها دوست رنگارنگ موسمی نیست . چاره تنهایی فریاد کشیدن و سوت زدن و آواز خواندن در بیکسی و سکوت نیست . تنهایی احساس غربت غریبی است . غم و درد سنگینی است که گاهی طعم بسیار شیرینی دارد . حس تنهایی در انسان های اندیشمند و آگاه جامعه بیشتر است . ثروتمندان و قدرتمندان بزرگ با هیاهوی عجیبی که پیرامون خود درست کرده اند نمی توانند از تنهایی بگریزند . آنان زمانی بهتر تنهایی را درک می کنند که دریابند در میان کلاف سر در گم معادلات اقتصادی گم شده اند و حتی زن و فرزندشان هم اقتصادی به آنان می نگرند . اینان به طرز جانگدازی تنهایند  اما هیچ گاه فرصت نمی کنند به زیبایی در رویای شیرین تنهایی فرو روند و  به عمق آن برسند . آری تنها ابوذر نیست که تنها زندگی می کند و در تنهایی و غربت می میرد . انسان و انسانیت این گونه در تنهایی زاده شده و رشد کرده و به کمال می رسد . روزی خواجه ابوسعید ابوالخیر تنها نشسته بود مردی خیره سر از کنارش می گذشت و کنایه آمیز به وی گفت : خواجه تنها شده است . خواجه ابوسعید ابوالخیر  گفت : من تنها نبودم اینک که تو آمدی تنها شدم . تنهایی شاید خوب نباشد اما بودن با دیگران بودن با جسم و پول و هوس آنان نیست . همزیستی با مردگان بی روح نیست . همدمی با لاشه های گندیده نیست . تنهایی چیز دیگری است . بودن با دیگران خیلی وقت ها پنداری واهی یا یک سرگرمی متداول موسمی است اما تنهایی یک واقعیت اساسی و عمومی و نهایی .