از بازیگری تا نقش آفرینی

                از تماشاگری تا بازیگری تا نقش آفرینی

 اکثر ما انسان ها در هر جایی که هستیم و هر نوع سرگرمی و شغلی که داریم ، بیشتر علاقه داریم که در صحنه زندگی تماشاگر آرام و ساکت و بی حرکت خوبی(!) باشیم . به نظر می رسد که ما نه تنها در میادین ورزشی یا مراکز علوم و فنون ،  بلکه ‌در محافل دینی و مذهبی و در عرصه فعالیت های اجتماعی و سیاسی یا در فضای کار و شغل و حتی سرگرمی هایمان و در یک کلام همه زندگی مان  «تماشاگری» ساده بیش نیستیم . البته باید دید نمره ما در تماشاگری چقدر است ؛ خیلی فرق است بین تماشاگری یک طوطی یا میمون یا بز اخفش (‌ که چشم و گوش دارند و به ظاهر مانند ما آدم ها به جایی و چیزی نگاه می کنند ) و شخصی که 95% وجودش فلج است و شخصی که همه وجودش دقت نظر و نکته سنجی است و سراپا چشم است و گوش . اما در نهایت ما از حد یک تماشاگر خوب فراتر نمی رویم . در ارتباطات و درس مدرسه و دانشگاه و در هنر زندگی و عرصه دینداری شاید حاشیه نشین و نظاره گر خوبی باشیم ، ولی بازیگر خوبی نیستیم . البته از فوتبال گرفته تا سیاست بین المللی ، در همه چیز داوری و اظهار نظر فنی (!) و کارشناسی می کنیم و از هیچ کسی هم واهمه ای نداریم .  بالاتر و برتر از تماشاگری ،‌ بازیگری است و بازیگرانی که فراتر از حد تماشاگری فیلم و مشاهده صحنه گردانان زندگی  ، واقعا نقش عالم یا هنرمند یا سیاستمدار یا دیندار یا نقش پدر و مادر و دوست و عاشق را بازی می کنند . بازیگران هم نمرات یکسانی ندارند و از بازیگران سیاهی لشکر که گاهی نقش جسد یا رهگذر را بازی می کنند ، تا نقش های درجه یک و محوری و از نقش های درجه سه و چهار گرفته تا درجات چند هزارم . هرکس که در میدان ورزش لباس ورزشی به تن دارد و جست و خیز می کند ، ممکن است ورزشکار خوبی نباشد ؛ چنان که هر هنرنمایی هنرمند نیست ؛ هر کس که نقش دیندار را بازی می کند ، لزوما دیندار نیست ؛ همان طور که هرکس دکترای ادب فارسی یا انگلیسی دارد ، لزوما شاعر و ادیب خوبی نیست یا دست کم ممکن است گوینده و خوانند خوبی برای متون ادبی نباشد ( هر چند که معمولا فکر می کند که در اینها نیز بهترین است) .

      میلیاردها نفر در دنیا فقط تماشاگرند و هزاران تن بازیگران صحنه ها و تنی چند نقش آفرینان زندگی . البته نقش آفرینان هم به بازیگران نقش ها نیازدارند و بدون تماشاگران هم بازیگران دوام نمی آورند . 

 

  • اگر زندگی بازیچه است در بازی زندگی هرکس سهمی دارد یا می تواند داشته باشد ؛ سهم من و تو چیست  ؟
  • اگر زندگی ، فراتر از یک «شوخی» و عرصه هنرنمایی ماست ، باید دید هنر من و تو در چیست ؟
  • اگر زندگی فراتر از «جدی» یک «حقیقت تکرار ناپذیر متعالی» و «فراخنای لایتناهی» است ، باید دید که من و تو چه باید بکنیم و چه می توانیم و چه طرحی در ذهن و دل و چه توانی در بازو داریم ؛‌ چه بنایی را ویران می کنیم و چه بنایی می توانیم بسازیم ؟

پرواز را از یاد مبر

 

                                            پرواز یا به خاطر بسپار

 روزی از همین روزها تو نیز مثل یک کبوتر لانه خود را ترک خواهی کرد . مانند مار پوست خواهی انداخت . مانند کرم ابریشم به پروانه تبدیل خواهی شد . تو را می گویم که در وانفسای زمانه گرد و غبار غفلت و بیحاصلی برسر و رویت نشسته . تویی که به قالبی سیمانی تبدیل شده ای . تویی که داری  فسیل  می شوی . تو را می گویم که به همه چیز دل می سپاری و به هر رویایی پرنده ذهنت به پرواز در می آید . اما از خود و دلت خبر نداری . تو را می گویم که در میان کوچه های تنگ زندگی راه خود را گم کرده ای . تویی که نمی شناسمت . تویی که سال ها با تو بودم و تو را نشناختم . تویی که مانند سایه همراه من بودی و با من بودی و اینک نه خود را می شناسم و نه تو را . گاهی چنان گرم کار می شوی که زندگی را از یاد می بری . خود را از یاد می بری . در تشییع جنازه ات شرکت می کنم . بار سنگین وجودت را به دوش می کشم . تو را در میان توده های خاک نهان می کنند . بر سر گور تو می مانم و برایت اشک می ریزم و نمی دانم در آن حفره تاریک و تنگ و زیر خروارها خاک چه بر سر تو می آید و زیر آن بلوک های سیمانی چه حسی داری . نمی دانم چگونه به خانه برگردم .  به خانه ات بر می گردم و به کتابخانه ات می روم و اثاثیه ات را زیر و رو می کنم و تو را می جویم و چیزی نمی یابم . در خواب پیکر تو را گاهی خاک الود و گاهی شفاف می بینم . به آینه که نگاه می کنم به جای خود تو را می بینم و حس می کنم که آن که دفن شده بود همین من بودم . گاهی حس می کنم که در زمان دیگری زندگی می کنم . گاهی احساس اصحاب کهف را دارم . گویی سال ها یا قرن ها قبل می زیستم و اکنون شگفت آسا دوباره برای مدت کوتاهی زنده شده ام و احساس می کنم آدم هایی که می بینم مردم زمانه من نیستند . گویی من به طور استثنایی موقتا به زندگی بازگشته ام  تا  کار نیمه تمامی را به پایان ببرم . احساس می کنم فرصتم بسیار کوتاه است .

پرواز را به خاطر بسپار

                                                                      پرواز را به خاطر بسپار

 روزی از همین روزها تو نیز مثل یک کبوتر لانه خود را ترک خواهی کرد . مانند مار پوست خواهی انداخت . مانند کرم ابریشم به پروانه تبدیل خواهی شد . تو را می گویم که در وانفسای زمانه گرد و غبار غفلت و بیحاصلی برسر و رویت نشسته . تویی که به قالبی سیمانی تبدیل شده ای . تویی که داری  فسیل  می شوی . تو را می گویم که به همه چیز دل می سپاری و به هر رویایی پرنده ذهنت به پرواز در می آید . اما از خود و دلت خبر نداری . تو را می گویم که در میان کوچه های تنگ زندگی راه خود را گم کرده ای . تویی که نمی شناسمت . تویی که سال ها با تو بودم و تو را نشناختم . تویی که مانند سایه همراه من بودی و با من بودی و اینک نه خود را می شناسم و نه تو را . گاهی چنان گرم کار می شوی که زندگی را از یاد می بری . خود را از یاد می بری . در تشییع جنازه ات شرکت می کنم . بار سنگین وجودت را به دوش می کشم . تو را در میان توده های خاک نهان می کنند . بر سر گور تو می مانم و برایت اشک می ریزم و نمی دانم در آن حفره تاریک و تنگ و زیر خروارها خاک چه بر سر تو می آید و زیر آن بلوک های سیمانی چه حسی داری . نمی دانم چگونه به خانه برگردم .  به خانه ات بر می گردم و به کتابخانه ات می روم و اثاثیه ات را زیر و رو می کنم و تو را می جویم و چیزی نمی یابم . در خواب پیکر تو را گاهی خاک الود و گاهی شفاف می بینم . به آینه که نگاه می کنم به جای خود تو را می بینم و حس می کنم که آن که دفن شده بود همین من بودم . گاهی حس می کنم که در زمان دیگری زندگی می کنم . گاهی احساس اصحاب کهف را دارم . گویی سال ها یا قرن ها قبل می زیستم و اکنون شگفت آسا دوباره زنده شده ام و احساس می کنم آدم هایی که می بینم مردم زمانه من نیستند . گویی من به طور استثنایی موقتا به زندگی بازگشته ام  تا  کار نیمه تمامی را به پایان ببرم .

 

آدم های قالبی و تفکرات قالبی

 

                                                              

                                                                خدایا از شر عالم یک کتابه به تو پناه می برم .

                                                                                                                           ضرب المثل اسپانیایی

تفکر مدار بسته

 بعضی از آدمها مثل ساختمانی هستند که یک پنجره دارد و آن پنجره یک دریچه و آن دریچه رنگ خاصی دارد که همه دنیا را از همان دریچه و به رنگ آن می بینند و در ذهن و خیال خود ، خویشتن را واقع بین می دانند و می انگارند که همه حقیقت را یافته اند و با ناب ترین حقایق و برترین اندیشه ها آشنایند ، اما تفکر آنان ، عنکبوتی ، مداربسته و بسیار تنگ است . تفکری که در آن یک قاضی بیشتر وجود ندارد . یک منطق بیشتر یافت نمی شود . یک ترازو و خط کش بیشتر وجودندارد . تفکری که اندیشه ها و نگاههای دیگران را درک نمی کند . خرمن ذهن آنان جز گندم های اطلاعات ناقص شان را آرد نمی کند و هر نوع آگاهی و چون و چرای دیگری اجازه ورود به آن را ندارد . بعضی ها انسان یک کتابه اند و بعضی ها تفکر مداربسته دارند و نمی توانند از محدوده آن بیرون روند و بعضی ها شخصیت گرایند و در مدار تفکرات شخصیت های محبوب خود زندگی می کنند ، بی آن که به مبانی و دلایل آن تفکرات واقف باشند . با منطق آنان می اندیشند و با دلایل آنان استدلال می کنند . چرا ؟ چون آنان را دوست دارند و اگر افراد دیگری را دوست داشتند ، نه این دلایل برایشان قانع کننده بود و نه این سخنان ارزش توجه کردن داشت .  بعضی ها هم در میان مدها و موج های تفکرات رایج سرگردانند و نمی دانند که اندیشه هایی که بر تن و قامتشان پوشانده شده ، توسط کدام خیاط و برای چه منظوری طراحی و دوخته شده است . آدم های قالبی تفکرات قالبی دارند . مانند قالب صابون . در این نوع تفکرات هر چیزی به سادگی درون آن قالب قرار می گیرد و همه مسائل مثل آب خوردن حل و فصل می گردد و صاحب این نگرش خاص خود را دارای تفکری سیستماتیک و برتر از بقیه می داند. داستان اینان داستان راهزنانی است که در یونان باستان زندگی می کردند . آنان با خود تخت خاصی همراه داشتند و هرکس که اسیر شرارت آنان می شد ، روی تخت می خواباندند و اگر درازتر از تخت  بود ، مقداری از بدن آن شخص را اره می کردند تا با تخت اندازه درآید و اگر کوتاه تر بود  ، آن قدر از دو طرف می کشیدند تا با تخت برابر گردد . بسیاری از انسان ها از راحت طلبی ، خود را در تفکر مداربسته ای زندانی می کنند . شاید اگر دقیق تر نگاه کنیم ، مبنای این تفکر ممکن است برآمده از نفرت ها و عقده ها و کینه های رایج و شایع نسبت به یک شیء یا شخص باشد . انسان های راحت طلب حال و حوصله مطالعات بیشتر را ندارند . مبنای داوری شان سخنان مشاهیر گذشته یا حال است یا مدل های تفکرات و احساسات رایج کلیشه ای و قالبی . آنان دوست دارند سکان اندیشه های خود را به دست نویسنده نام آوری بسپارند و خود را از نقد و بررسی و تفکرات عمیق تر آسوده سازند . چه چیزی تفکر انسان را در مدار خاصی قرار می دهد و چه چیزی مدار تفکر را می بندد و سبب تولید تفکر مدار بسته می گردد . یک کتاب کوچک یا بزرگ ، یک شخصیت مهم ، یک تفکر رایج ، اندیشه ها و اقوال مشهور ، قالب های کلیشه ای متداول ، ضرب المثل ها و سخنان رایج کوچه بازاری ، گفته های دیگران ،  غولهای فکر و فرهنگ ، علاقه خاص به یک رشته درسی ، علاقه خاص به یک دانشگاه به خصوص ، تعصب نسبت به یک روش ویژه ، پیشداوری ، تحلیل های جانبدارانه ،  حساسیت های روانی خوب یا بد نسبت به افراد و گروهها و گرایشهای خاص ، عینکهای ذهنی گوناگون .  تعصب ، خود یک لنز درونی  ذهنی ـ روانی بسیار پیچیده است . مثلا ما فکر می کنیم که تنها افراد مذهبی هستند که ممکن است در جاده خاکی تعصب بیفتند ؛ اما مثلا برعکس تلقی ما از یک روشنفکر این است که حتما دارای تفکر باز است و هرگز اسیر تعصبات و پیشداوری ها نمی شود . در صورتی که هیچ تفکری مطلقا باز نیست ؛ هیچ اندیشه ای نمی تواند بی طرف محض باشد . انسانها در تئاتر اندیشه ها ، هم تماشاگرند و هم بازیگر . هر تفکری ممکن است جاهایی مرزها یا معیارها یا خطوط قرمز باریک و ظریفی از جنس  نگرش ها و حساسیت ها و تعصبات و پیشداوری های گوناگون داشته باشد ، که با دقت از  ورای کلمات و فحوای مطالب و آهنگ کلی مباحث نمایان خواهد شد . به عنوان نمونه آیا اندیشه های دکتر سروش به عنوان یک متفکر دینی نوگرا و  برجسته معاصر ، خالی از هر نوع خطوط قرمز یا حساسیت های ویژه است ؟ یک مقایسه ساده بین موضوعات مطرح شده در کتب و آثار ایشان با آثار دکتر شریعتی  به وضوح نشان می دهد که خط قرمز دکتر سروش حفظ حرمت و منزلت تمام عیار جوامع غربی و فرهنگ جهانی و مکتب های معاصر فلسفی غربی است . البته این جاها هم انتقادهای چندی در کتب ایشان هست ؛ ‌اما خیلی ساده و سطحی و حاشیه ای و عتابی است طنازانه و دوستانه ، و شاید عاشقانه .  بر عکس شاید نود درصد حجم آثار دکتر شریعتی انتقادهای عمیق و عالمانه از فرهنگ غربی و لیبرال دمکراسی و قدرتمندان جهانی است . دکتر شریعتی هم از تفکرات نادرست دینی انتقاد کرده ، اما تفکر بهتر جایگزین دینی هم ارائه داده ؛ مثلا پس از انتقاد از تشیع صفوی یا تسنن اموی به دفاع از تشیع علوی و تسنن محمدی می پردازد . اما دکتر سروش همه یا غالب جریانهای فکری دینی سنتی را به شکلی آمیخته با عواطف پرشور و حماسی مورد انتقاد گسترده و مبنایی قرار می دهد ؛ اما چندان به تفکر دینی مطلوب اشاره نمی کند و صورتهایی که از تفکر دینی مطلوب در آثار خود دارد ، در حد چند تابلوست و نه در قالب یک سیستم فکری و همانها هم بیشتراز آن که شناخت دین باشد ، باز هم حلاجی و متلاشی کردن تفکرات پیشین است ، نه بنیاد نهادن تفکری جدید ؛ هرچند که به طراحی تفکرات جدید کمک می کند .