من تو را می گویم ای باغ بهار آور

هر چه می خواهد بگوید هر که می خواهد
هر چه می خواهد بگوید تلخ یا شیرین

من تو را می گویم ای باغ بهار آور
ای نماز آبها را قبله دیرین !

من تو را می گویم ای بالیدنت از خاک
باور آنان که بر ماندن برآشفتند

من تو را می گویم ای باغی که مبعوثان
قصه گل کردنت را بارها گفتند

در خطرگاهی که طبع زرد هر طوفان
شهوت قتل درختان تو را دارد

یا به میدانی که هر باد خزان فرمای
حرص مرگ سبز رختان تو را دارد

در خطرگاهی که فکر برگریزان را
پرورانده هر طرف جادوگری تردست

در کمینگاه غفلتهای بد هنگام
می فشارد تیشه زر ساز خود در دست

من دعای نیمه شبهای دلم این است
در تو روز پنجه آویختن با باد

لحظه تا لحظه درختان راست قامت تر
و آتش سبز چمن ها شهله ورتر باد

یا به هنگامی که دست تیشه در کار است
تا که ناگاهان فرود آید به هر ریشه

سبز اعجازی به امداد تو برخیزد
در مصاف ریشه هایت بشکند تیشه
.............

خواهم ای گل کرده داغ زمین ای باغ
در پناه دستهای باغبان مانی

بانگ برداری که باری ما نمی خشکیم
پشت پاییز و زمستان را بلرزانی

      ساعد باقری






نظرات 4 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 09:54 ق.ظ

پروردگارا!دست نیاز به سوی درگاهت

پروردگارا!
دست نیاز به سوی درگاهت دراز میکنم و تو را می ستایم که یگانه معبود و یاور من هستی در دنیایی که نشانی از محبت ندارد، من فقط به یک مهربان می اندیشم پس دستم را بگیر که به دستگیریت محتاجم، برای فردا توشه ای ندارم، اگر چراغ امید را فرا راهم روشن نکنی چنان فرو می مانم که برخاستنم محال است . دستم را بگیر!


پروردگارا...!
من کی هستم.. من دنبال چه می گردم.. چه میخواهم.. من سرگرم چه هستم..
خدایا..!
گمشده من چیست و کیست؟ نمیدانم گاهی اقات احساس می کنم خودم گمشده خودم باشم.. و اینهمه تلاش بیهوده است...
خدایای من..! بگذار سر به دامنت گذارم تا پر شوم از حس بودنت.. بگذار به در خانه ات بیاییم تا از این سردرگمی و گنگی نجات پیدا کنم....
خدایای من... بگذاری تنها به تو بیندیشم و تازه شوم.. بگذار دستهایم فقط به جستجوی دستهای تو باشد و از دیگران رها شوم...
پروردگار من...! خدایای من..! رو به رویت می ایستم و از تو درخواست می کنم که بگذاری به تو تکیه کنم .. ای تکیه گاه بی پناهان.. چون هر چه نگاه می کنم به اطرافم هیچ تکیه گاهی محکم تر و مقاومتر و استوار از تو نمیتوانم پیدا کنم..
مرا دریاب خدایا...! مرا دریاب...!

احمد صبوری پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:39 ق.ظ

گفت وگو با خدا


در رویاهایم دیدم ، با خدا گفت و گو می کنم.
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟
من در پاسخش گفتم : اگر وقت دارید.
خدا خندید:
وقت من بی نهایت است....
در ذهنت چیست که می خواهی بپرسی؟
پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد : کودکی شان ،
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،
عجله دارند، بزرگ شوند.
بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند، کودک باشند.
.......اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
و حال را فراموش می کنند
و بنابراین نه در حال ، زندگی می کنند و نه در آینده .
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.
دست های خدا دستانم را گرفت ،
برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم:
به عنوان یک پدر،
می خواهی کدام درس های زندگی را
فرزندانت بیاموزند؟
او گفت: بیاموزند آنها نمی توانند کسی را وادار کنند، عاشقشان باشد،
همه ی کاری که می توانند انجام دهند این است ،
اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،
بیاموزند فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی، در قلب آنان که دوستشان داریم ، ایجاد کنیم
اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم .
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد،
بیاموزند آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند،
فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را نشان دهند.
بیاموزند دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند،
و آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،
بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.
من با خضوع گفتم:
از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم.
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت:
فقط بدانند من اینجا هستم
” همیشه “

علی میرزایی پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 01:05 ب.ظ

سفر


روزی مردی به سفر می رود. و به محض ورود به اتاق خود در هتل، متوجه می شود که آن هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ای میلی بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه آن شود نامه را می فرستد.

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه بازگشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ای ـ میلهای خود را چک کند. اما پس از خواندن نخستین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق می دود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد.

گیرنده: همسر عزیزم

موضوع: من رسیدم

تاریخ: 1 شهریور 83

می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آنها این جا کامپیوتر دارند و هر کسی به این جا می آد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو روبه راهه. فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه.

سردرگم پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:19 ب.ظ

من تا کی باید سر در کم این خانه بمانم اگر کسی هست بدادم برسد یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد