پرواز را از یاد مبر

 

                                            پرواز یا به خاطر بسپار

 روزی از همین روزها تو نیز مثل یک کبوتر لانه خود را ترک خواهی کرد . مانند مار پوست خواهی انداخت . مانند کرم ابریشم به پروانه تبدیل خواهی شد . تو را می گویم که در وانفسای زمانه گرد و غبار غفلت و بیحاصلی برسر و رویت نشسته . تویی که به قالبی سیمانی تبدیل شده ای . تویی که داری  فسیل  می شوی . تو را می گویم که به همه چیز دل می سپاری و به هر رویایی پرنده ذهنت به پرواز در می آید . اما از خود و دلت خبر نداری . تو را می گویم که در میان کوچه های تنگ زندگی راه خود را گم کرده ای . تویی که نمی شناسمت . تویی که سال ها با تو بودم و تو را نشناختم . تویی که مانند سایه همراه من بودی و با من بودی و اینک نه خود را می شناسم و نه تو را . گاهی چنان گرم کار می شوی که زندگی را از یاد می بری . خود را از یاد می بری . در تشییع جنازه ات شرکت می کنم . بار سنگین وجودت را به دوش می کشم . تو را در میان توده های خاک نهان می کنند . بر سر گور تو می مانم و برایت اشک می ریزم و نمی دانم در آن حفره تاریک و تنگ و زیر خروارها خاک چه بر سر تو می آید و زیر آن بلوک های سیمانی چه حسی داری . نمی دانم چگونه به خانه برگردم .  به خانه ات بر می گردم و به کتابخانه ات می روم و اثاثیه ات را زیر و رو می کنم و تو را می جویم و چیزی نمی یابم . در خواب پیکر تو را گاهی خاک الود و گاهی شفاف می بینم . به آینه که نگاه می کنم به جای خود تو را می بینم و حس می کنم که آن که دفن شده بود همین من بودم . گاهی حس می کنم که در زمان دیگری زندگی می کنم . گاهی احساس اصحاب کهف را دارم . گویی سال ها یا قرن ها قبل می زیستم و اکنون شگفت آسا دوباره برای مدت کوتاهی زنده شده ام و احساس می کنم آدم هایی که می بینم مردم زمانه من نیستند . گویی من به طور استثنایی موقتا به زندگی بازگشته ام  تا  کار نیمه تمامی را به پایان ببرم . احساس می کنم فرصتم بسیار کوتاه است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد