تابستان : من و خانم و بچه ها

       

 

     تابستان گرم دارم روی یک طرح مطالعاتی کار می کنم . همه کارهایم روی کامپیوتر و با اطلاعات کامپیوتری صورت می گیرد . اما خانم نمی گذارد من با کامپیوتر کار کنم و برای کارهای کامپیوتری باید نوبت بگیرم و توی صف بایستم . این هم از علایم آخرالزمان . دیروز مجبور شدم بروم برای خودم کامپیوتر جداگانه ای بخرم .

       پسرم علی نشسته گوشه حیاط و زل زده جایی و نیم ساعت است که تکان نمی خورد . می پرسم چیه گنج پیدا کردی ؟ می گوید نه . دارم به دعوای این مگس و عنکبوت نگاه می کنم . این گوشه پای مگس به یکی دو تار عنکبوت گیر کرده و بالهایش را باز می کند فرار کند که عنکبوت زود می آید و بغلش می کند و توی سرش می زند ؛ ولی مگس مرتب از چنگش در می رود و می خواهد پرواز کند . ما از این جور موضوعات مطالعاتی زیاد داریم . گاهی جانوری چیزی پیدا می کنیم ، می گذاریم وسط و  سه چهار ساعت دسته جمعی با دقت اجزای بدنش را بررسی می کنیم . این هم درس عبرتی برای کسانی که امکانات مطالعاتی کافی ندارند .

 

 

این هم عکس لاکپشت عزیز ما

 

     به روال چند روزه گذشته ، عصر رفتیم جام جهانی خودمان . یعنی فوتبال با خانم گرامی و بچه ها . آخرش خانم توپ را شوت کرد پشت بام . خسته شدیم آمدیم شام بخوریم . خانم شام را با امکانات مخصوص فراهم کرده بود و گفت بفرمایید . گفتم که من چیزی نمی بینم . گفت : شام ماست و بیسکویت است . گفتم خیلی سورپریز است ! گفت : بخور خیلی خوشمزه است . خوردم و کمی خوشمان آمد و فرمودیم ماست بیشتری در پیاله بریزند . بعد گفت : این دسر بود و شام اصلی در راه است . گفتم چیه . گفت ماست و پفک . اگر هم خوشت نیامد ، ماست و چیپس هم هست  . ماست و پفک هم خوردیم . خوشمزه بود . زود هم سیر شدیم . این هم درس عبرتی برای مجردها .

     شب ها خانم و علی و سعید و من می رویم پشت بام و در نسیم خنک هوا ، دو ساعت آسمان صاف پرستاره را نظاره می کنیم و سعید زیر نور ماه یاسین می خواند و از این فضای زیبا و پهناور و این دنیای عظیم دلنواز بالای سرمان لذت می بریم . سعید آسمان را مثل کف دستش می شناسد و از آسمان خدا سیر نمی شود . مرتب برایمان از این ستاره و آن سیاره می گوید . وقتی که اتفاق نجومی خاصی در آسمان می افتد ، برای  سعید مثل یک اتفاق بزرگ اجتماعی و سیاسی و خانوادگی می ماند و از چند روز قبل باید همه مان آماده شویم . سعید به فیلم و سینما و سرگرمی های عجیب و غریب هیچ علاقه ای ندارد و از تلویزیون هم تنها به اخبار و تحلیل هایش گوش می دهد . البته سریال نرگس را ـ مثل سریال وفا که مدتی قبل پخش می شد ـ همه مان دسته جمعی با علاقه دنبال می کنیم . مادر نرگس که فوت کرد و من و خانم گریه کردیم  . همان طور که برای مرگ وفا و ژوبین گریه کردیم .    

       علی دوازده سالش است و تا الان حدود دویست تا کتاب خوانده و ما هرچه از حیوانات و طبیعت و انبیا سوال داشته باشیم ، از او می پرسیم . قبل از خواب مطالعه می کند  و هر وقت که بخوابد ساعت شش بیدار می شود و همه را هم هر طور شده بیدار می کند و نیازی به کوک کردن ساعت نداریم . علی برای خودش وبلاگی دارد و کارهایی می کند . شنایش هم خیلی خوب است و هر بار که استخر می رویم ، حتما بایدچندین بار از روی دایپ شیرجه بزند .  در باره همه چیز دنیا از سیاست و فرهنگ و اجتماع گرفته تا فمینیسم هم نظر می دهد . در مورد این آخری خیلی حساس است .  با جورج بوش به شدت مخالف است . گاهی کاریکاتورهایی از این ( به قول علی ) « مرتیکه جورج بوش » می کشد  و می گوید خیلی زورگوست . در یکی از کاریکاتورهایش جورج بوش را به صورت خوکی با کلاهی مثل کلاه وایکینگها یا همین رستم خودمان کشیده که کره زمین را مثل توپ بولینگ در دست گرفته و می خواهد پرتاب کند و به سران کشورهای تابع آمریکا می گوید : « زانو بزنید ای چاپلوسان پست ! » . علی بچه باحالی است . گاهی یواشکی گوشه ای نشسته و تسبیح در دست می چرخاند و ذکرهای ایام هفته را می خواند و از من می پرسد : آیا می شود ذکرهای  روزهای بعد را هم بخوانم . علی حامل انرژی هسته ای است و نیروی عجیب و عظیمی دارد . از زمانی که متولد شده تا الان از صبح تا شب آن قدر جنب و جوش و حرکت دارد که اگر کیلومترشمار می گذاشتیم ، شاید چند میلیون کیلومتر راه رفته بود . علی اهل کشاورزی هم هست . توی حیاط برای خودش نخود و عدس و لوبیا و ذرت کاشته . زردآلوهایی کاشته بود که الان درختش سه متر شده و امسال هفت دانه زردآلو آورده بود  . علی بچه عجیبی است . خدا آخر و عاقبت این بچه را ختم به خیر کند .  

 

نظرات 9 + ارسال نظر
اشک ها و لبخندها پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:13 ق.ظ http://marysheet.mihanblog.com

سلام آقای جباری
بالاخره بعد از فراز و نشیبی یک ساله که راه به جایی نرساندم و از کنکور سراسری ناامید و مایوس شدم هر چند که از تلاش خود در این باب راضی بودم فراغتی یافتم تا به وبلاگتان بیایم و دوباره مخاطبی باشم برای نوشته های زیبا و خواندنی و مفید وبلاگتان...
در همین ابتدای امر از کمکهای بی دریغتان به بنده در انجام بعضی از تحقیقات شخصی ام کمال تشکر و سپاس را دارم و در ادامه باید بگویم هر چند که خیلی از تعبیرها و خاطراتی را که به رشته ی تحریر در آورده بودید از زبان همسر مهربان و دوست داشتنیتان شنیده بودم اما خواندنشان آن هم به قلم شما لطف دیگری داشت و در آخر، عمر با عزت و خوشبختی روز افزون و سلامتی پایدار را برای شما و خانواده ی محترمتان از خداوند منان خواستارم
تا درودی دیگر بدرود

لیلا پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:08 ق.ظ http://akhtarak.blogfa.com

سلام آقای شراره ها

حالتون خوبه

چه مطلب قشنگی گذاشتی

چقدر خوشم اومد

چه لاکپشت نانازی این لاکپشته

کاشکی مال من بود

منم به حیوانات علاقه دارم

من یه مارمولک دارم

اونم خیلی نازه

شاید منم عکسشو گذاشتم اینجا

لیلا پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ق.ظ http://akhtarak.blogfa.com

چه خانواده قشنگی

چه خانوم باحالی

آقای شراره ها از خانواده اتون بیشتر بگین

علی چند سالشه

اون یکی بچه اتون چطور

چقدر جالبه

به به

من خیلی خوشم اومد

به خانوم بچه ها سلام منو برسونید

من با پسر خاله بهونه دوست شدم

اون شش سالشه

اسمش رضاست

می تونم خاله علی آقای شما هم بشم

پس بگید خاله لیلا سلام رسوند

سید پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ب.ظ http://labgazeh.blogfa.com

سلام
خوشحال هستم از آشنایی تان
و با این خانواده موفق باید به شما و خانم یاس گرامی تبریک گفت
شاد باشید

لیلا یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:22 ب.ظ http://akhtarak.blogfa.com

چه شخصیت جالبی داره این سعید

خوشبحالش که آسمون رو می فهمه

خوش بحالش که ماه رو می فهمه

البته من هم فکر می کنم که می فهمم

ولی شاید فقط فکر میکنم

سعید از خودش وبلاگ نداره ؟؟؟؟؟

کورش یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:15 ب.ظ

اقا سلام و علیکم


مث اینکه وبلاگ داستان خانوادگی شده خوبه ...


مث اینکه لیلا هر روز امده اینجا یه نظر داده


هر روز هم همون نظر رو تکرار کرده خوبه



بگذریم


اقا من نمیدونم شما کجا هستید یعنی تهران هستید


اگر تهران هستید تشریف بیارید با خانواده به این مهمونی


وبلاگ نویسان که فکر کنم خبرهاش رو خونده باشید


از وبلاگ لیلا خانم



همین چهارشنبه ساعت ده صبح اگر امادگی داشتید


که امیدوارم داشته باشید در وبلاگ لیلا خانم بنویسید


خیلی از بچه ها جمع هستن


از شهرهای دیگه هم میاند



خلاصه جمع خوبی میشه



نمیدونم کجای ایران هستید امیدوارم بتونید بیاید


به هر حال موضع خودتون رو اعلام کنید تا هماهنگی کنیم



در این جمع خارج از هر نوع تفکر و اندیشه ایی صرفا همه

جمع میشن برای یک مهمونی


که هیچ ارتباطی با اندیشه نداره صرفا یک تفریح گروهی

است برای اینکه جمع با هم از نزدیک اشنا بشن و

صمیمی تر بشوند


در صورت موافقت لیلا خانم با شما تماس تلفنی میگیره

یا شما با ایشان تماس تلفنی میگیرید


یکی دو تا خانواده دیگه هم هستن بنابراین از این بابت نگران

نباشید



امیدوارم که بتونید بیاید ...



امضا عمو جغده ...

روان نویس یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ب.ظ http://ravannevis.blogfa.com

سلام دوست عزیز
خانواده فرهیخته ای دارید
به وبلاگ علی هم می روم.
جالب است من که دویست سال دارم 12 تا کتاب نخوانده ام اما علی شما که 12 سال دارد 200 کتاب خوانده است. به شما تبریک می گویم که کانون خانواده تان گرم است.
و از خداوند منان می خواهم که همیشه کانون خانواده تان را گرم دارد.
روان نویس .

فرشته مهر جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:18 ب.ظ http://mahmele-shekasteh.blogfa.com


سلام به شما و خانواده ماهتان
برای لینک بینهایت سپاس.
ماشالله به این فرزند خدا حفظش کنه .
قلم توانمندی دارید ...موفق باشید.سر فرصت برای خواندن مطالب قبلیتون انشالله میام .

راستی لاک پشت به این زیبایی ندیده بودم !

نجفی پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:54 ق.ظ

جناب جباری سلام عرض میکنم
انشاء ا... که موفق باشید
حاجی به خودت وخانواده ات اسپند دود کنید که خدای نکرده چشم نخورید
خدمت حاج آقا وخانواده عزیزتان نیز سلام گرم ما را برسانید
بیاد ایام دوران دبیرستان
کوچکتان بهزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد